اِبْنِ حازِم، ابوجعفر محمد باهلی (د نیمهٔ اول سدهٔ 3ق/9م)، شاعر نوخاستهٔ عباسی. او در بصره تولد و پرورش یافت و در روزگاری که بر ما معلوم نیست، به بغداد رفت و همانجا مسکن گزید (ابن جراح، 117؛ ابوالفرج، 14/92؛ خطیب، 11/295). هر چند که از جزئیات زندگی او هیچ نمیدانیم، اما از مجموعهٔ روایات نسبتاً متعددی که بیشتر آنها در اغانی آمده است، میتوان تصویر تقریباً روشنی از شخصیت و نحوهٔ زندگی او به دست آورد، به خصوص که شیوهٔ زندگی او با آنچه در شرح احوال دیگر شاعران هجا گوی آن روزگار میبینیم، تفاوت فاحشی ندارد وی نیز مانند دیگران، به امید پیوستن به دربار خلفا و امیران مدیحه میسراید و هر کس را که از دادن صله خودداری کند، هجاهای گزنده میگوید و با مالی که در این کشاکش فراهم میآورد، در پی خوش زیستن است. با اینهمه در خلقیات او جنبهٔ خاصی متجلی است که مورد بررسی قرار خواهیم داد. وی از آن مایهٔ سخندانی و ظریفهپردازی بهرهمند نبود که بتواند در سلک شاعران رسمی دربار درآید. او تنها یک بار به مجلس مأمون راه یافت. او خود نقل کرده است که روزی به خدمت مأمون درآمد و مأمون پرسید از حکایات مردمان و اخبار عرب چه میداند. از این گفتار چنین برمیآید که خلیفه او را نمیشناخته و او همان یک بار به خدمت مأمون بار یافته است، اما در همین یک دیدار نیز میتوان تردید کرد، زیرا این روایت را نخست شابشتی (د 388ق/998م) که نسبتاً متأخرتر است آورده (ص 282؛ قس: ابوحیان، 2/1714) و 100 سال پیش از او، ابن جراح از آن اطلاعی نداشته و ابوالفرج هم که منبع اصلی شرح احوال اوست، آن را نقل نکرده است، اما تردید نیست که وی با چند تن از بزرگان روزگار خود مراوده داشت: نخست حسن بن سهل وزیر معروف مأمون است. زمانی که وی به لشکرگاه حسن رفت و به خدمتش بار یافت، بنابر شعری که به آن مناسبت سرود، ظاهراً بیش از 50 سال داشت (دربارهٔ این اشعار و آن روایت، نک: ابوالفرج، 14/102؛ شابشتی 276-277؛ ابن معصوم، 2/11-13). بزرگ دیگری که با وی آشنایی و عنایت داشته، عبدالله بن طاهر است، ابن معتز (ص 308) گوید، عبدالله کنیزکی نزد ابن حازم فرستاد که او را خوش نیامد، آنگاه عبدالله کنیزی دیگر برای او فرستاد. این حادثه باید پیش از 213ق/828م که عبدالله عازم خراسان شد، رخ داده باشد. وی با قاضی القضاهٔ بغداد یحیی بن اکثم (د 242ق/856م) نیز آشنایی داشت، زیرا میبینیم که یحیی، طولانی نبودن اشعارش را بر او خرده میگیرد و شاعر در پاسخ، قطعهای در ستایش شیوه و هنر شاعری خویش میسراید که شاید معروفترین شعر او به شمار آید (ابوالفرج، 14/98؛ مرزبانی، 372؛ ابوهلال عسکری، 174). امیر دیگری که بیش از دیگران در اشعار وی از او سخن رفته است، محمد بن حُمَیْد طاهری است (ابن معتز، 309؛ ابن جراح، 117؛ ابوالفرج، 14/97؛ نیز قس: شابشتی، 280؛ ابوحیان، 4/163؛ ابن خلکان، 3/79). این امیر پیوسته مورد تعرض ابن حازم قرار داشت، چنانکه دربارهٔ آثار ابن حازم گفتهاند، شعر او یا در باب فقر و خضوع و بینوایی است، یا در هجای محمد بن حمید (ابن جراح، همانجا)؛ حتی ابن معتز (همانجا) - گویی با اندکی دلسوزی - اشاره میکند که محمد هر حیلهای ساز کرد که از چنگ او خلاص شود، موفق نشد. این محمد همان است که به خاندان طاهریان وابسته بود (عاشور، 194، حاشیهٔ 13، او را با محمد بن حمید طوسی اشتباه کرده) و یک بار او را در کنار عبدالله بن طاهر به هنگام کشتن امین (198ق/814م) میبینیم (ابن اثیر، 6/286)، اما به نظر میآید که در بغداد از قدرت و اعتباری برخوردار نبود و از هیچ مأموریتی سرافراز بر نمیگشت: یک بار حسن ابن سهل وی را برای جمعآوری مالیات و جنگ با خوارج گسیل داشت. او هم در مال خیانت کرد و هم از جنگ گریخت (ابوالفرج، 14/97). نیز زمانی که عبدالله طاهر به حکومت خراسان رفت، وی را بر نیشابور گماشت، اما پس از چندی به سبب بدرفتاری با مردم خلعش کرد (ابن اثیر، 7/14). بدین سان میتوان پنداشت که هجای چنین مردی برای شاعر موجب خطر نمیگردید. وی حتی از پذیرفتن هدایای گرانبهای محمد و آشتی و دوستی با او سرباز زد. دیگر کسانی که وی به جهتی در اشعار خود از آنان یاد کرده، چندان مشهور نیستند: یکی از فرزندان سعید بن سالم (شاید محمد بن سعد) را - که شاعر را نزد خود خوانده و صلهای نبخشیده بود - عتاب میکند (ابوالفرج، 14/107)؛ از نوشَجانی مالی میطلبد و سپس به علت تأخیر از او گله میکند (همو، 14/106)؛ احمد بن سعید را که از مقابلش گذشته و سلام نگفته بود، هجو میگوید (همو، 14/93؛ قس: ابن معصوم، 2/8)؛ دوستی را که به مقامی رسیده، عتاب میکند و به ریشخند میگیرد (ابوالفرج، 14/105)؛ گروهی از قبیله نُمیر را که چارپایش را ربودند، هجو میگوید (همو، 14/108)؛ با اسحاق بن احمد دوستی داشت، شعری در پوزش و عتاب در حق او سرود (همو، 14/102)؛ سعد بن مسعود قُطربُّلی نیز از دوستان وی بود. دو بیت مطایبهآمیز (ابن جراح، 119) و شعری گلایهآمیز (ابوالفرج، 14/100) از این دوستی حکایت میکند. با توجه به روایاتی که دربارهٔ او نقل کردهاند، باید پنداشت که وی به اندازهٔ بسیاری از شاعران «ماجن» عصر عباسی، پا به عرصهٔ هرزگی نمینهاد. در زمینهٔ هجا گویا لبهٔ تیز شعرهای خویش را متوجه عموم مردم و حقارت و فرومایگی آنان میساخت و میکوشید آن معنی را معنای خاص خود نهد و بدان شهرت یابد. این موضوع در ملاقات او با حسن بن سهل و گفت و گویی که میانشان رد و بدل شد، نیک آشکار است (همو، 14/103). همچنین سخن او دربارهٔ اینکه «تنها لذتی که در جهان مانده، همانا گربهفروشی به پیرزنان است» (همو، 14/101؛ شابشتی، 278- 279؛ ابن معصوم، 2/10)، هر چند که به شوخیهای نوخاستگان ماجن شبیه است، از هرزگی تهی است. در هر حال وی سرانجام - ظاهراً در 50 سالگی - از بادهنوشی و مجون سرباز زد، چنانکه روزی در خدمت ابراهیم بن مهدی (د 224ق/839م) عمّ مأمون، که به شراب نشسته بود، از همراهی او در بادهنوشی امتناع ورزید و سبب را که همانا پیری و هوشیاری است، در قصیدهای که بر خواند، بیان کرد (ابوالفرج، 14/105، همو در 14/111، به جای ابراهیم، امین را نهاده؛ شابشتی، 278). ابن حازم عاقبت - شاید به سبب تنگدستی - از پایتخت خلافت روی برتافت و به اهواز رفت. در دو روایت به حضور او در آن دیار اشاره شده است: در اهواز مردی ابوذؤیب نام از نژاد تاتار میزیست که اهل ادب، و خود ممدوح شاعران و بسیار بخشنده بود. شاعر، ناشناس و با لباسی ژنده به محفل او میرفت تا روزی ابوذویب پاسخ تحقیرآمیز به او داد، اما همینکه نام او را دانست، پای برهنه به دنبالش دوید و از بیم هجاهای گزندهٔ او، پوزشها خواست. شعری که او در حق ابوذویب سرود، از معانی تند هجایی تهی است (ابوالفرج، 14/99). روایت دوم بیشتر به زندگی او اشاره دارد، از این قرار که: مردی به نام محمد بن حامد خاقانی، معروف به «خشن» (شهرت او بیشتر از آن جهت است که معشوق و سپس شوی عُرَیْبِ آوازخوان بود، نک: همو، 21/66) از جانب مأمون بر یکی از خورههای اهواز امیر شد. ابن حازم نزد او شتافت و مدحش گفت. امیر علاوه بر صلهای شایسته، حوالهٔ مقداری جو و گندم در شوشتر به او داد. ابن حازم به شوشتر رفت و آنچه را در حوالهٔ مذکور بود، گرفت و همانجا دختر یکی از دهقانان ثروتمند را به زنی گرفت و در املاک آن دختر به کار کشاورزی مشغول شد. چندی بعد ابن حامد، مردی کوفی را به جمع آوری خراج شوشتر فرستاد و آن مرد بر غلهٔ ابن حازم نیز خراج بست، اما شعر هجایی و گلهآمیز او موجب شد، ابن حامد، فرستادهٔ خود را از شوشتر بازخواند و خود هزینهٔ خراج شاعر را تحمل کند (همو، 14/109-110). درک شخصیتِ ابن حازم برای بیشتر نویسندگان کهن دشوار بوده است. همگان بر این اتفاق دارند که شاعر، گداصفت و دون همت بود و به ناچیز قانع میشد (مثلاً نک: ابوالفرج، 14/111)؛ لحن ابن معتز در این باب از همه گزندهتر است. وی گوید ابن حازم در طلب، اصرار بیش از حد میکرد و از سگ آزمندتر بود و برای یک درهم به هر خفتی تن در میداد، با اینهمه در شعرش پیوسته از قناعت دم میزد (ص 308- 309؛ قس: ابن جراح، 117). در عوض، حکایتی در حق او نقل میکنند که مورد توجه همهٔ نویسندگان قرار گرفته است و آشکارا بر علو طبع او دلالت دارد: محمد بن حمید چنانکه پیش از این اشاره شد، آماج هجاهای او قرار داشت. وی که از زبان گزندهٔ او سخت آزرده بود، مالی کلان نزدش فرستاد تا از هجای او دست بدارد. شاعر مال را باز پس فرستاد و در قطعه شعری پاسخ داد: از کسی که او خود جامهٔ تنگ بر اندامش پوشانیده، نیکی نمیپذیرد (ابن معتز، 309؛ ابوالفرج، 14/95، 96، همراه با اختلاف در اسمها؛ داستان و نام محمد در ابن خلکان، 3/79، بسیار تحریف شده است). این بزرگ منشی، ابن معتز و ابوحیان (4/163-164) را پریشان ساخته، نمیدانند به کدام یک از دو جنبهٔ اخلاقی او عنایت کنند. شعری دیگر که در خلال آن هدیهٔ دوستی را رد کرده، بزرگ منشی او را تأیید میکند (ابوالفرج، 14/100-101). اگر در بلندی طبع او تردید کردهاند، در عوض همگان بر ارجمندی شعرش اتفاق دارند و به اشعار برگزیده و دلنشین او اشاره میکنند؛ ابن اعرابی دو بیت از آنها را «نیکوترین شعر در باب پیری» دانسته (ابن جراح، 118؛ شاید روایت ابوالفرج، 14/94؛ دقیقتر باشد که «نیکوتر» بودن آنها را به شاعران نوخاسته محدود میسازد)، ابن معتز (همانجا) نیز این سخن را تأیید کرده گوید: شعر او از نظر لفظ و معنی لطیفترین و بهترین شعرهاست. حتی بزرگی چون اصمعی، با اندکی اعجاب گوید: این باهلی را در باب پیری شعرهای نیکوست (ابوالفرج، 14/111). سالها پس از آن نیز متوکل را که از کنیزکی دل چرکین شده و شعری در این باب خواسته بود، سخن ابن حازم آرام بخشید (همو، 14/108). شابشتی (ص 283) نیز شعر او را ستوده است. دیوان ابن حازم که به قول ابن ندیم (ص 188) بر 70 ورقه شامل میشد، اینک از دست رفته است و آنچه ما از منابع کهن استخراج کردهایم بر 295 بیت بالغ میگردد، اما عاشور در دیوانی که از آثار او فراهم آورده، به 480 بیت اشاره کرده است. بیمحابا همه را از آنِ ابن حازم دانسته است و نیز ابیاتی را که منابع ما به چند شاعر و از آن جمله به ابن حازم نسبت دادهاند، به دنبالهٔ دیوان افزوده است، اما در انتساب بسیاری از این قطعات (به خصوص قطعهٔ ص 211)، به ابن حازم میتوان به آسانی تردید کرد.