ايران و اتريش در طول تاريخ داراى روابط سياسى و فرهنگى و بازرگانى بوده‌اند. شروع آشنايى و فتح باب مراودات را مى‌توان آغاز سلطنت سلسله صفويه، در قرن شانزدهم ميلادى قرار داد که با به‌قدرت رسيدن خاندان هابسبورگ در اتريش و سياست اتريش و سياست نگرش به شرق به‌خصوص کشورهاى مسلمان، توسعه يافت. از دوران امپراتورى کارل پنجم (۱۹۶۵-۱۵۱۵م.) که اسپانيا و هلند به امپراتورى اتريش پيوستند اين امپراتورى قدرت عظيمى يافت و با توجه به تناقضات فى‌مابين دو امپراتورى اتريش و عثمانى و همچنين در نظر داشتن سياست ياد شده، مقدمات برقرارى روابط رسمى بين اتريش و ايران فراهم گرديد.


قدرت‌يابى عظيم عثمانيان و تسلط امپراتورى عثمانى بر کشورهايى چون بلغارستان و صربستان در نبرد آمزل فلد (Amesl Feld) در سال ۱۳۸۹ ميلادى و همچنين فتح قسطنطنيه توسط سلطان محمد فاتح در سال ۱۴۵۳ ميلادى و سقوط امپراتورى مسيحى طرابوزان در آسيا (۱۴۶۲م.) توانست امپراتورى خاندان عثمانى را با امپراتورى خاندان هابسبورگ هم‌مرز نمايد به‌طورى که خطر مسلمانان عثمانى و نبردهاى سرسختانه آنان موجب واهمه خاندان هابسبورگ که بر بخش بزرگى از اروپا مسلط بودند، گرديد. اين واهمه با حملات گاه وبى‌گاه عثمانيان به بعضى از ايالات اتريش از جمله تيرول، سالتسبورگ و اشتايرمارک مضاعف شد.


رقابت امپراتورى مسلمانان عثمانى مسيحى هابسبورگ موجب گرديد که امپراتورى اتريش به يافتن دوستانى در منطقه مسلمان آسيا و ساير نقاط جهان باشد، بدين لحاظ سعى نمود از دشمن موجود، بين امپراتورى عثمانى و ديگر قدرت‌هاى آن زمان سود جويد. با توجه به اين‌که خاندان صفوى در حال قدرت‌گيرى در ايران (۱۴۸۰م.) بودند، هابسبورگ به فکر ايجاد رابطه با خاندان صفوى و همچنين انعقاد پيمان دوستى با آنها افتادند و در اين راه تلاش فراوان نمودند که از اختلافات بين ايران شيعى و عثمانى سنى بهره جويند. ولى با به‌قدرت رسيدن سلطان سليم اول (۱۵۱۲م.) و نظم و نظامى که او در ارتش عثمانى به‌وجود آورد ترس و واهمه امپراتورى اتريش افزون گشت.


در آسياى مرکزى ايران به‌عنوان يک قدرت نوپا در حال شکل‌گيرى بود و سلسله صفوى با آغاز سلطنت شاه اسماعيل اول (۱۵۰۱م.) قدرت مسلط در منطقه شد که تا سال ۱۷۲۲ ميلادى هم دوام داشت. شکست شاه اسماعيل اول در جنگ چالدران (۱۵۱۴م.) که با وجود رشادت و از خودگذشتگى ايرانيان اتفاق افتاد، وى را که شخصاً فرماندهى نيروهاى ايرانى را بر عهده داشت به بررسى علل و موجبات شکست واداشت. آنچه روشن گرديد اين بود که شکست قشون ايران ناشى از فقدان ادوات و تسليحات نظامى پيشرفته‌اى است که سربازان عثمانى به آن مجهز بودند. از اين رو به‌دست آوردن تسليحات مدرن و مجهز نمودن نيروهاى ايرانى تصميم شاه اسماعيل اول را براى برقرارى روابط سياسى بااتريش - حداقل براى دستيابى به تسليحات مدرن - راسخ نمود بدين‌ ترتيب او در سال ۱۵۲۳ ميلادى با استوارنامه‌اى کشيش پتروس دومونته ليبانو (Petrus de Monte Lbano) را روانه دربار امپراتور کارل پنجم نمود.


اين سفير بايد ابتدا به مجارستان رفته و نامه‌اى درباره تمايل ايران به روابط با اروپا تقديم لودويک دوم (Ludwig II) پادشاه مجارستان نمود و در سال ۱۵۲۴ميلادى وارد توليدو (Toledo) شد و استوارنامه خود را به امپراتور کارل پنجم تسليم نمود. شاه اسماعيل در اين نامه از احتمال حمله ترک‌هاى عثمانى به مجارستان در سال بعد سخن گفته و از عدم اتفاق اروپا در مقابل امپراتورى عثمانى گله کرده بود و پيشنهاد اتحاد و حمله مشترک به امپراتورى عثمانى را نموده بود. کارل پنجم با دريافت نامه پادشاه صفوى سعى نمود برادرش فرديناند را ترغيب به پاسخ نمايد زيرا خود به علّت درگيرى که با فرانسه داشت، نتوانست به اين نامه پاسخ دهد.


در سال ۱۵۲۵ ميلادى وضع خاندان هابسبورگ بيش از پيش مستحکم شد و لودويک دوم از فرديناند پادشاه اتريش شکست خورد. فرديناند به پادشاهى اتريش، مجارستان و بوهم رسيد. او پس از اين پيروزى با برادر خود کارل پنجم جهت پاسخ به نامه شاه اسماعيل به تبادل‌نظر پرداخت ولى در مقابل پيشنهادهاى شاه‌اسماعيل نظر مشخصى ارائه نداد. پتروس سفير شاه اسماعيل با دريافت پاسخ، آماده بازگشت بود که از مرگ زودرس پادشاه صفوى در سال ۱۵۲۴ ميلادى آگاهى يافت.


متعاقب تبادل نامه، کارل پنجم (۱۵۲۹م.) سفيرى را به نام يوهان فون بالبي (Yohann Von balbi) با استوارنامه‌اى به ايران اعزام نمود. اين اولين سفر امپراتورى اتريش به ايران بود. در اين نامه کارل پنجم به شاه طهماسب اول (۱۵۷۶-۱۵۲۴م.) نوشته بود که او و برادرش (فرديناند) و همچنين پاپ اعظم خواهان انعقاد پيمان دوستى و اتحاد با ايران مى‌باشند تا بدين ترتيب دو خاندان هابسبورگ و صفوى به دشمن مشترک خود فائق آيند. شاه طهماسب به‌علّت درگيرى با ازبک‌ها به فکر مصالحه با امپراتورى عثمانى بود؛ لذا از سفارت بالبى چندان استقبال به‌عمل نيامد و يوهان فون بالبى در بازگشت مورد سوءظن عثمانى‌ها قرار گرفت و به‌طرز فجيعى کشته شد. در اين فاصله فرديناند و برادرش (کارل پنجم) دو سفير ديگر به نام‌هاى پترو دونگرو (Petru de Negro) و سيمون دوليليس (Simon de Lilis) را به ايران اعزام نمودند که قبل از بالبى به دربار ايران رسيدند و اوايل سال ۱۵۳۱ ميلادى با جوابى از شاه طهماسب به اروپا بازگشتند. در اين فاصله محاصرهٔ وين توسط ترکان عثمانى (۱۵۲۹م.) تلاش‌هاى خاندان هابسبورگ را براى انعقاد پيمان با ايران دوچندان کرد. به‌طورى که تا سال ۱۵۴۰ ميلادى چندين بار سفرايى بين طرفين در رفت و آمد بودند.


در سال ۱۵۶۶ ميلادى ماکسيميليان اول (Maximilian I) دو نفر را به‌عنوان سفير جهت اقامت در دربار شاه طهماسب به قزوين اعزام نمود و قرار بر اين شد که يکى از آنها در ايران اقامت گزيده و ديگرى با جواب پادشاه صفوى به اروپا باز گردد. اين دو نفر ژاکوت دراپر (Jacub Drapper) و ميخائيل زرنويچ (Michael Zernowitz) بودند. مهمترين مسئله در اين سفارت و پيشنهاد، توافق بر سر موضوعى بود که بعدها در گفتگوهاى فى‌مابين رودلف دوم (Rudolf II) و شاه‌عباس اول مورد استفاده قرار گرفت و آن عبارت بود از: طرفين موظف هستند هر يک با توافق طرف ديگر با ترکان عثمانى قرارداد صلح امضاء کنند. اين سفارت و پيشنهاد در آن زمان تحقق نيافت؛ زيرا که اولاً امپراتور ماکسيميليان اول خواهان صلح با امپراتورى عثمانى بود و ثانياً پادشاه صفوى (شاه طهماسب) نيز در پايان عمر خود به‌سر مى‌برد و معلوم نبود که وضع ايران بعد از فوت او چگونه باشد. بدين ترتيب مى‌توان گفت که اعزام سفير از طرفين تا به قدرت رسيدن شاه عباس اول تقريباً قطع شد.