خرامان شو ای خامه‌ی گنج ریز

به در سفتن الماس را دار تیز

سخن را چنان پایه بر کش به ماه

که بوسد به جرأت کف پای شاه

علاء دین اسکندر تاج بخش

زرفعت به گردون روان کرد رخش

محمد جهانگیر حیدر مصاف

که از پیش او پس خزد کوه قاف

هنرمندکش برگ نبود فراخ

چه میوه دهد دیگری را ز شاخ

به شهر این مثل شهره‌ی عالمست

که هرکش هنر بیش روزی کم است

مرا صد فغان زین هنرهای خام

که نزد خرد هست عیبش تمام

همه روز عمرم به خفتن گذشت

شب من در افسانه گفتن گذشت

چون در باز کردم نخست از قلم

ز مطلع به انوار دادم علم

وزان انگبین شربت انگیختم

به شیرین و خسرو فرو ریختم

وز انجا فرس پیشتر تاختم

به مجنون و لیلی سرافراختم

کنون بر سریر هنر پروری

کنم جلوه‌ی ملک اسکندری

ز دانا هر آن در که نا سفته ماند

فشانم به نوعی که دانم فشاند

هنر پرور گنجه گویای پیش

که گنج هنر داشت ز اندازه بیش

نظر چون براین جام صهبا گماشت

ستد صافی و درد بر ما گذاشت

من ار چه بدانمی گران سر شوم

کجا با حریفان برابر شوم

سکندر که فرخ جهان شاه بود

به فرخندگی خاص درگاه بد

گروهی زدند از ولایت درش

گروهی نبشتند پیغمبرش

به تحقیق چون کرده شد باز جست

درستی شدش بر ولایت درست

شگفتی که دانا برو باز بست

گر اعجاز نبود کرامات هست

مگس بهر آن دست مالد به درد

که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد

ازان مار بر خویش پیچد به رنج

که روزیش خاک است بالای گنج

گر از خوان من نبودت توشه‌ی

جوی باشد آخر ز هر خوشه

چو یک جو به یک سال گردد منی

پس از روزگاری شود خرمنی

کنون دارم امید کین تخم پاک

بسی خوشه‌ی‌تر بر ارد ز خاک

نیندیشی اول چو در پیشها

سرانجام پیش آید اندیشها

کند هر کسی پیشه‌ی خویشتن

به مقدار اندیشه‌ی خویشتن

قلم ران این نامه‌ی چون بهشت

چنین کرد دیباچه را سر به نشت

که چون شد به خاک اختر فیلقوس

به پای سکندر جهان داد بوس

در عدل راکرد زآنگونه باز

که هم خوابه‌ی کبک شد جره باز

چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم

به کشور گشایی روان شد ز روم

نخست آرم از رزم خاقان سخن

که دیدم به تاریخهای کهن

نظامی که کرد آن جریده نگاه

در آشتی زد میان دو شاه

دگر گونه خواندم من این راز را

دگرگون زدم لابد این ساز را

وگرنه لطافت ندارد بسی

که مر گفته را باز گوید کسی

به تاریخ شاهان پیشین و حال

چنان خواندم این حرف دیرینه سال

که دولت چو رو در سکندر نهاد

سران را به درگاه او سر نهاد

در آفاق نام ظفر زنده کرد

بزرگان آفاق را بنده کرد

چو بر بیشتر خسروان چیره گشت

به شاهی و لشکر کشی خیره گشت

رها کرد بر دیگران راه را

به خاقان چین راند بنگاه را

بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام

همی کرد منزل به منزل خرام

به خاقان چین داد ز او رنگ روم

پامی که پولاد را کرد موم

که بر ما چو کرد ایزد کار ساز

در کارسازی و اقبال باز

درین دم که بند قبا را به کین

به بستیم بر چین و خاقان چین

اگر سر در آری و فرمان بری

به آزادی از تیغ ما جان بری

و گر نه بدین هندی آب دار

بر ارم ز ترکان چینی دمار

نپوشیده بشنید و برداشت راه

به خاقان رسانید پیغام شاه

جهاندار خاقان فرخنده بخت

دل آزرده شد زان نمودار سخت

پس آنگه به آینده داد از ستیز

یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز

بدو گفت آنجا براین هر دو چیز

که هست اندرین هر دو رمزی عزیز

بگو آنچه گویی خطا و صواب

منت زین بتر باز گویم جواب

گر آهن هوس داری اینک به دست

وگر گنج و زر بایدت خاک هست

شتابان ز خاقان دو حمال راز

رسیدند پیش سکندر فراز

نموداری آورده دادند پیش

نمودند راز ره آورد خویش

سکندر بخندید از ان داوری

دران نکته دید از فلک یاوری

به آینه‌ی شاه چین باز گفت

که تدبیر ما گشت با کام جفت

ز خاقان بما کاین دو کالا رسید

نموداری از فتح والا رسید

چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد

کنون کی تواند سر از تیغ برد

دگر آنکه بر ما فرستاد خاک

نشان خود از خاک چین کرد پاک

گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین

زمین را به من داد خاقان چین

فرستاده زان پاسخ نغزوار

سرو پای گم کرده بی مغزوار

هراسان به درگاه خاقان شتافت

فرو ریخت پیشش جوابی که یافت

بجوشید خاقان و شد خشمناک

خیال محابا ز دل کرد پاک

فرستاد فرمان که بر عزم کار

فراهم شود لشکر از هر دیار

ز آب الق تا به دریای چین

چو دریای چین شد ز لشکر زمین

فرود آمدند از دو جانب دو شاه

کشیدند تا آسمان بارگاه

چو صبح از افق تیغ بیرون کشید

همه دامن چرخ در خون کشید

سکندر جهان گرد کشور گشای

به آرایش لشکر آورد رای

دگر سوی خاقان لشکر شکن

چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن

هزاهز در آمد به هر دو سپاه

روا رو برآمد به خورشید و ماه

بیابان همه بیشه شیر گشت

جهانی پر از تیر و شمشیر گشت

ز لرز زمین زبر قلب روان

در اندام گاو آرد گشت استخوان

غبار زمین کله بر ماه بست

نفس را درون گلو راه بست

ز موج سلاح و ز گرد زمین

گلین آسمان شد زمین آهنین

به دریای آهن جهان گشت غرق

هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق

وزان سوی خاقان شوریده مغز

جهان گشت پر سوس و برگ بید

روان کرد شه تخت جمشید را

به منزل رها کرد خورشید را

به جولان گه آمد صف آراسته

به کوشش چو خورشید شد خاسته

وزان شوی خاقان شوریده مغز

زنا آمد فتح در پای لغز

رسولی فرستاد بر شاه روم

که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم

تو ای تاجور کامدی در نبرد

به مردی کن این داوری نی به مرد

به پیکار اگر با منی کینه سنج

سپه را چه بیوده داری برنج؟

چو کاری میان من و تست بس

چه جوئیم فریاد فریاد رس

بیا تا به هم دست بیرون کنیم

زره در خوی و تیغ در خون کنیم

زما هر دو تن هر که ماند به جای

بود بر سر روم و چین کدخدای

چو نزد سکندر رسید این پیام

در ان کام جویی دلش یافت کام

سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ

بر انسان که نخجیر جوید پلنگ

میانجی به خاقان خیر گفت باز

که اینک برزم آمد ان رزم ساز

روان شد به جولانگری ساخته

ز رخت بقا خانه پرداخته

چو پیلان جنگی دران لعیگاه

در آمد به شطرنج بازی دو شاه

نخست از کمان ناوک انداختند

ز یکدیگر آماجگه ساختند

چو بودند هر دو هنرمند و چست

نیامد بر آماج تیری درست

ز ناوک سوی نیزه بردند دست

زهر دو در ان نیز مویی نخست

به شمشیر گشتند دست آزمای

دران هم نشد قالبی زخم سای

چو کردند چندان که بود از هنر

نگشتند فیروز بر یکدگر

به نیروی بازوی پولاد لخت

دوال کمرها گرفتند سخت

چو پیلان که خرطوم در هم زنند

به پیچند و خرطوم را خم زنند

به تاب و توان در هم آمیختند

قیامت ز یکدیگر انگیختند