اين قصه روى کاغذ خط‌دار امتحان ياب جوهر آبى نوشته شده است.


يکى بود يکى نبود. يک گرگ بود و يک بزغاله.


اين بُزغاله سه بچه داشت که شنگُل، منگل و دسته گُل نام داشتند.


يک روز بزغاله بچه‌هاى خود را در خانه گذاشت و براى چرا به بيرون رفت. گرگ آمد و بچه‌هاى بزغاله را برد.


وقت غروب بزغاله آمد و در را زد و هيچ صدائى از توى خانه شنيده نمى‌شود.


با فرياد گفت: شنگلم، منگُلم، دسته گلم، در را واکنيد من بيايم. در شاخ‌هايم علف آورده‌ام، در دهانم آب آورده‌ام، در پستانم شير آورده‌ام، در را واکنيد من آمده‌ام، باز ديد کسى نيست با شاخ خود درب را شکسته آمد تو ديد که گرگ بچه‌هاى او را خورده است.


از آنجا يک سر رفت پيش ملّا و قضيه را تمام و کمال گفت. ملّا فرمان داد تا ميدان را آب پاشيدند و جاروب کردند. بزغاله شاخ خود را تيز کرد و گرگ دندان‌هاى خود را و شروع کردند به جنگ. بزغاله با شاخ خود زد تو شکم گرگ و شکم خود را پاره کرد گرگ کشته شد و بزغاله بچه‌هاى خود را برداشت و به خانه آورد ـ خورد، نوشيد و به مراد خود رسيد.