دو نفر بودند بىکسب و بىکار مىخواستند به بىعارى زندگى کنند. گفتند برويم در فلان شهر بلکه کسبى و کارى گير ما بيايد. رفتند، در شهرى که داراى مردمانى بسيار بودند با هم ديگر گفتند برادر ما آمديم در اين شهر به کارى مشغول شويم. نام يکى زيرک بود ديگرى موذک. زيرک به موذک گفت: من يک تدبيرى بلدم. موذک گفت: تو بخواب تا من بروم در بازار جار بزنم که برادرى دارم مدتى است مريض و رنجور است. هر کس بهقدر قوه خود چيزى کمک کند تا بروم خرج برادرم کنم.
امروز پول خوبى بهقدر پنجاه ريال عايد او شد. شب اول قند و چائى و نان و کبابى خريد کرد آورد پيش موذک گفت: اى برادر چرا منزلت را سرد نگاه داشتهاي؟ گفت: اى برادر آيا فکر کارى کردهاي؟ گفت: آرى پول خوبى بهدست آوردم. سه روزى همين حقهبازى را کردند. روز چهارم موذک به زيرک گفت: امروز تو بخواب تا من بروم بازار بگويم برادرم ناخوش بود، امشب از دنيا رفته، هر که قوه داد خرج او بکند او را دفن بکند برگردم به ولايت. يک نفر خيرخواه دليل راه او شد گفت: اى غريب امروز جمعه است، ظهر مردم مىروند به فلان مسجد نماز بخوانند. مردمان خيرخواه هستند، به تو کمک مىکنند. آمد در مسجد ايستاد جار کشيد: برادرم از دنيا رفته او را بلند کنيد. يک نفر تاجر مشتِ پولى به غلام خود داد فت: برو برادر او را به احترام بلند کنيد. غلام آمد در منزل زيرک. موذک گفت: يک ساعتت مکث کنيد تا بروم برادرم را بپوشانم آنوقت بيائيد. موذک رفت درِ خنه ديد زيرک اشعار مثنوى مىخواند. گفت: اى برادر تو بخواب و خود را به ميتى بزن تا تو را بردارند و به خاک بسپارند.
نصف شب تو را بيرون مىآورم آنوقت پولى داريم به شهر خودمان مىرويم بعد به غلام گفت حالا بفرمائيد. غلام امر کرد ميت را برداشتند بردند او را غسل دهند، غسال گفت: آقا من يک چارک ارده شيره خريدم ببرم خانهام آنگاه برمىگردم. غلام گفت: لازم نيست برو يک گوشه بگذار پس از فراغت به خانهات ببر. آن را در طاقچه بالاى سر ميت گذارد. وقت بيرون که بگويد يکى بيايد مساعدت او کند، ميت چشم باز کرد ديد يک لگن پر از ارده شيره بالاى سر او گذارده. تمام ارده شيرهها را سر کشيد، آنوقت دست و دهان خود را شسته به خواب رفت.
غسال برگشت چند ظرف آب روى موذک ريخت نگاه کرد ديد لگن ارده شيره خالى شده، تعجب کرد گفت کسى که اينجا نيامده شايد گوشه و کنار پنهان شده باشد. هرچه تفحص کرد کسى را نديد آمد نگاه بهدست و دهان موذک کرد ديد پاک است. رفت بيرون ببيند شايد کسى آمده باشد ديد کسى پيدا نيست، از دردِ دل چنان لگدى به پهلوى چپ ميت زد که ميت به آن طرف افتاد. اين دفعه گوش ميت را گرفت و سخت کشيد. ميت برخواست و نشست گفت: مردکه چرا به ميت اذيت مىکني؟ گفت: مردهٔ که يک چارک ارده شيره بخورد کجا مرده؟ در اين مرتبه موذک گفت: هرچه باداباد برخواست دست انداخت پشت مردهٔشور را گرفت او را راست کرد به زمين زد. مردهٔ شور ديد او را مىکشد، بنياد فرياد گذاشت. غلام بزرگ گفت چه خبر است زيک آمد ديد برادرش زنده شده، شکر الهى بهجا آورد، برگشت گفت: آقا رفتم ببينم چه خبر است الحمدالله مژده مىدهم برادرم زنده شده.
غلام خنديد مشتى پول به او داد گفت: شما حقهباز هستيد. کارهاى معقولانه نمىکنيد در اين شهر مکث نکنيد که اسباب بدنامى شما در کار آمده، برويد مشغول کسب و کار شرافتمندانه بشويد.