کفشدوزى ساده و ابله را زنى کولى و دِرْد و نصيب شده بود که خيلى او را اذيت مىکرد. روزى نزديک ظهر خسته و مانده براى خوردن ناهار و استراحت به منزل آمد. زن او از آشپزخانه فرياد زد: نمک نداريم برو کمى نمک بخر و زود بيا تا ناهار را بکشم. مردِ بيچاره زحمتکش بدون گفتن سخنى برگشته رفت در سر خيابان دکان بزازى بود رو به صاحب دکان کرده گفت: زنم از من نمک خواسته قدرى نمک به من بدهيد. بَزّاز لبخند زده گفت: نمک ما تمام شده کمى بالاتر برو در دست راست يک دکن نعلبندى است که نمک خوبى داره از او بخر. مرد سادهلوح راه افتاده مسافتى راه رفت تا به دکان نعلبندى رسيد. از او نمک خواست استاد نعلبند چشمکى به شاگرد خود زده گفت: مال ما تمام شده ده بيست قدم بالاتر برو پالاندوز نمک سفيد خوبى دارد. مرد بدبخت راه افتاد مدتى رفت تا به دکان پالاندوز دسيد و نمک طلبيد.
استاد پالاندوز تبسمى کرده گفت: نمک سفيد خوبى داشتيم حيف که تمام شد اما زرگر نزديک ميدان نمکهاى خوبى آورده. مدتى مرد سادهلوح گشت گشت گشت تا به دکان زرگرى رسيد از زرگر نمک خواست زرگر گفت: حيف که دير آمدى و ما موجودى نمکمان را يکجا فروختيم اما اگر حاضر باشى تا بيرون دروازه بروى به معدنِ نمک مىرسى و بدون هيچ زحمت هرچه نمک بخواهى به قيمتِ ارزان از آنجا خواهى خريد. کفشدوز بدبخت گرسنه، خسته، تشنه پاشنهها را ورکشيده راه افتاد رسيد. به دروازه و از آنهم گذشت. در گرماى ظهر چند کيلومتر راه رفت ولى از معدن نمک اثرى نديد. در اين بين از دور جمعى را ديد سواره و پياده شادمان در حال رقص با سرنا و دهل مشغول آمدن هستند و سر يکى از سوارها ترمه و زرى انداخته در وسط جمعيت مىباشد او براى تماشا ايستاد ولى يکى از آن جمع بدون مقدمه از اسب پائين آمده دو کشيده آبدار به کفشدوزِ بيچاره زد. آن بدبخت گريهکنان گفت: چرا مرا مىزني.
مرد گردن کلفت و خودپسند گفت: مگر تو آدم نبودى و نديدى عروس مىآورند؟ مىخواستى بگوئى مبارک باشد هميشه خوش و خرم باشيد و خدا به همهمان نصيب کند. مرد بدبخت گفت: من نمىدانستم اينکه زدن لازم نداشت حالا ديگر ياد گرفتم بعد از اين هر وقت ديدم عروس مىآورند اين حرفها را مىزنم. پس دنبال معدن نمک به راه افتاد و هنوز راه زيادى نپيموده بود ديد زرى شالِ ترمه روى او انداختهاند. سرنا و دهل هم همراه ندارند اما آواز مىخوانند کفشدوز چون به آنها رسيد از ترس کتک گفت: مبارک است هميشه خوش و خرم باشيد و خدا به همهمان نصيب کند. دو سه نفر مرد بزنبهادر از جمعيت چد شده او را به باد کتک گرفتند. فرياد زد: چرا مرا مىزنيد من به شما بدى نکرده يا حرف بدى نزدهام. گفتند: مگر کورى و نمىبينى مرده مىآورند، عوض اينکه فاتحه بخوانى بدجنسى و مسخره مىکنى احمق نادان. کفشدوز گريهکنان پاسخ داد: والله مرا تقصيرى نيست اين حرفها را به من ياد دادند، شما از گناه من بگذريد ديگر نمىگويم.
چون آنها او را رها کردند رو به فرار گذاشته مدتى راه رفت تا کنار نهرى رسيد. خسته و عرف کرده نشست و دست و رو را صفائى داده از فرياد شکم به فغان برد که سوارى رسيد و قفسه را گرفته خواست از آب پر کند. آب پر زور بود قمقمه را برد. هرچه دنبال او افتاد او هم رو به فرار نهاد. از قضا در آن نزديکى خانى به شکار آمده بود و آهوئى را ديده مىخواست تير بياندازد. آهو از صداى پاى کفشدوز رميده و مانند تير شهاب رفت. خان از کمينگاه بيرون جسته بناى بد گفتن و کتک زدن به او را گذاشت که مردکه احمق وقتى مىبينى کسى شکار مىکند اينطور مثل کرهٔخر ندو. کفشدوز گريان پرسيد: پس چه کنم؟ خان گفت: آدم يواش يواش و دولا دولا راه مىرود و اينور و آنورش را مىيابد. کفشدوز پوزش خواسته از آنجا رد شد. از دور آبادى ديد. خود را به آنجا رسانيد که از معدن نمک خريده برگردد. اتفاقاً شب گذشته در آبادى دزديِ مهمى شده بخشدار و کدخدا پى دزد مىگشتند. چون چشم آنها به کفشدوز که يواش يواش و دولا دولا راه مىرفت و اينور آنور خود را نگاه مىکرد افتاد يقه او را چسبيدند که تو دزدى و شروع به کتک زدن او کردند که محل اموال مسروقه را نشان بدهد. در اين اثنا خان شکارچى رسيد و چگونگى را پرسيد گفتند: اين مرد دزد و غريب اين محل است مانند دزدها يواش يواش و دولا دولا راه رفته اينور و آنور را نگاه مىکرد.
خان زد به خنده و گفت: بابا اين دزد نيست بلکه مرد ساده احمقى است و من به او دستور دادم که اگر ديدى کسى شکار مىکند تو پاورچين پاورچين راه برو. چون خان کفشدوز را از دست آنان رهانيد پرسيد: نوکر مىشوي؟ کفشدوز در جواب گفت: بله. خان گفت: حالا که حاضرى اسب مرا سوار شو و اين باز و تازى را هم با خود به دهى که از دور نمايان است ببر. من مالک آن آبادى هستم و خانهام آنجا است تو اين اسب و تازى و باز را ببر به خانم تسليم کن تا من ساعتى ديگر بيايم. ولى زنجير تازى را ول مکن و باز را هم خيلى مواظبت نما. کفشدوز اسب را سوار شده راه افتاد و چون خيلى گرسنه بود دست به ميان خورجين نموده همه رقم خوردنى در آن يافت. پس بهقدر کافى خورده و چون سير شد بناى آوازهخوانى گذاشت ولى باز دم به دم پر زده او را اذيت مىکرد پس با خود گفت خواب است او ار به ميان خورجين گذاشته سر او را محکم بست و پس از نيم ساعت خوش و خندان به ده وارد شد ولى به محض ورود به آبادى سگهاى درنده و نانجيب ده ريختند سرِ تازيِ خان. کفشدوز چون خان گفته بود زنجيرِ تازى ول مکن او را ول نکرد. همانطور زنجير مىکشيد و حيوان بيچاره نمىتوانست از خود دفاع نمايد و تا رسيدن به منزل خان در زير دندان سگها تيکه و پاره شده بهمحض رسيدن به منزل افتاده جان داد.
خانم که از قضيه خبردار شد گفت: ابله چرا زنجير او را برنداشتى تا حيوان از خود دفاع کند و زود دويده به خانه بيايد؟ کفشدوز گفت: امر خان بود که زنجير او را ول نکنم. خانم پرسيد: باز کجاست؟ کفشدوز گفت: خاطرجمع باشيد او سالم است و شروع کرد به باز کردن خورجين. خانم فرياد زنان گفت: لابد او را هم ميان خورجين خفه کردهاي؟ اتفاقاً حدس خانم صحيح درآمد. پس خانم گفت: آقا اسب و باز و سگ او را از پدر خود بيشتر دوست دارد وحالا نمىدانم با تو چه خواهد کرد؟ در اين اثنا آن وارد شد و خانم سر گذاشت را براى او نقل نموده از کفشدوز شفاعت کرد. خان ساعتى فحاشى و داد و بىداد نمود ولى آخر از گناه او گذشت و مدتى کفشدوز در خانهٔ آنان نوکرى مىکرد. ولى دست به عصا راه مىرفت. اتفاقاً گاو شيردهٔ خان بيمار شد. خان به کفشدوز گفت: شب تو روى سکوى طويله بخواب و پى سوز را خاموش مکن و هشيار باش همينکه ديدى گاو مىخواهد بميرد فوراً سر او را برد که اقلاً حرام نشود. کفشدوز روى سکوى طويله بخواب رفته نصفههاى شب يکمرتبه بيدار شده ديد چراغ خاموش شده و صداى خر خر گاو مىآيد در تاريکى دست به اينور و آنور ماليد که کبريت را پيدا کند نيافت ولى کارد تيز خود را جسته به يک حرکت خويش را به گاو رسانيده سر او را از تن جدا کرد و رفت خوابيد صبح پيش از آنکه او بيدار شود خان آمد احوال گاو خود ار بپرسد ديد گاو مرده و سر اسب بهجاى گاو بريده است. فهميد داستان از چه قرار است.