ديوهائى هستند به شکل آدمىزاد که نصف تنه از طول بدن دارند و بر يک پاى جست مىزنند و زبان آنها زبان عربى است. (در قصههاى عاميانه نيمسوار و در کتاب بوندهشن نيز اشاره به نيمآدم شده است).
نسناس در نواحى عدن و عمان بسيار است و آن جانورى است مانند نصف انسان که يک دست و يک پا و يک چشم دارد و دت او بر سينهٔ او باشد و زبان عربى تکلم کند و مردم آنجا او را صيد کرده مىخورند (غياثاللغات) مؤيد اين سخن است آنچه امام علامهٔ محقق زکريا بن محمد بن محمود قزوينى در آثار البلاد در خصوص نسناس ذکر مىکند و آن اين قرار است: شعر ناحيهاى است ميان عدن و عمان بر ساحل دريا که عنبر شحرى بدانجا منسوب است زيرا که اين جنس در سواحل آنجا پيدا مىشود و در آنجا جنگلهاى زيادى است که در آن نسناس موجود است. يکى از اعراب حکايت کرد و گفت به شحر وارد شدم و پيش يکى از بزرگان آنجا منزل نمودم پس دربارهٔ نسناس از او پرسيدم گفت ما او را صيد کرده مىخوريم و او حيوانى است مانند نيمه انسان و يک دست و يک پا دارد و همچنين تمام اعضاء ديگر او نصفه است گفتم من ميل دارم او را ببينم پس به غلامان خود گفت يک نسناس براى ما شکار کنيد. چو فردا شد يکى را آوردند که صورت او مثل صورت انسان بود جز آنکه نيمصورت داشت و يک دست بر سينه خود داشت و همچنين يک پا. چون مرا ديد گفت: انا بالله و بک يعنى پناه من به خدا است و به تو. پس گفتم او را رها کنيد. گفتند هان به حرف او غره مشو که او غذاى ما است ولى من دست برنداشتم و اصرار کردم تا او را رها کردند پس مثل باد گريخت در رفت. چون مردى که من پى او مهمان بودم باز آمد به غلامان خود گفت: مگر من به شما نگفتم که چيزى براى ما صيد کنيد؟ گفتند صيد کرديم ولى مهمان تو او را رها کرد. پس خنديد و گفت: والله که تو را گول زده است. و به غلامان خود حکم کرد که روز بعد به شکار بروند و با سگها رفتند و من هم با آنها بودم تا در آخر شب به جنگلى رسيديم به ناگاه ديدم يکى به عربى مىگويد: اى ابو مجمر صبح درخشيد و شب سپرى شد به شتاب به پناهگاه. يکى ديگر جواب داد: بخور و باک مدار پس غلامان سگها را پى آنها انداختند و ديدم ابو مجمر را که دو سگ بدو آويختهاند... ولى آن دو سگ او را گرفتند و چون ميزبان برحسب عادت خود حاضر شد ابو مجمر را بريان شده آوردند و نيز ابن الکيس النمرى روايت کردى گفت که ما در قافلهاى بوديم و راه را گم کرديم در جنگلى افتاديم بر کنار دريا که اول و آخر او پيدا نبود به ناگاه يک پيرمرد بلند بالائى را ديدم مانند درخت خرما که نصف سر و تن و يک چشم و يک پا داشت و مثل اسب مىدويد و شعر عربى مىخواند. (اقتباس از مجلهٔ کاوه شمارهٔ ۴ و ۵ سال اول دورهٔ جديد ص ۶).