پيرمردى بود خارکن. روزها مىرفت خار مىکند مىآورد به بازار مىفروخت پول آنرا مىداد نخود و کشمش و آجيلهاى ديگر مىخريد براى دختر خود مىآورد و پيرمرد غير از اين دختر ديگر اولاد نداشت. يک روز رفت به خارکنى ديد يک مار بسيار خوشگل در زير بته خار خوسبيده. پيرمرد مار را گرفت و خار کند آورد بازار فروخت و از قيمت آن قوطى خريد و مار را در آن گذاشت آورد پهلوى دختر خود. روزها با مار بازى مىکرد. يک روز مار به زبون آمد و گفت اى دختر من مار نيستم پسر فلان پادشاه هستم رفته بودم به جنگ، به گله مار رسيدم خودم هم مار شدم.
دخترک رفت به پدر خود گفت اين مار به زبون دراومده پدر او آمد ديد راست مىگويد. آن پيرمرد مار را برداشته نزد پدر خود مىبرد در راه آن مار به شکل آدم شد و سوار اسب شد. خبر دادند به پادشاه که چه نشستهاى پسرت با پيرمردى مىآيد. پادشاه چند هزار لشگر به جلوى پسر خود فرستاد. آمدند به خانه پادشاه چند هزار بار اشرفى با اسب به پيرمرد داد. پسر در خانه ايستاده بود گفت اى پيرمرد اينها بهکار تو نمىخوره. پيرمرد گفت چرا گفت اينها را اگر ببينند تو را مجرم مىکنند برو به پدر بگو آن سفرهٔ کهنه که در خزينه است آن را بده. پادشاه ناچار شده سفره را برداشته به او داد. پيرمرد گفت اين براى چه خوب است.
پادشاه گفت هر وقت گرسنه مىشوى اين سفره را پهن کن و دو رکعت نماز حاجت بخوان هرچه که بخواهى حاضر مىشود. آن پيرمرد سفره را برداشته برگشت يک جائى رسيد گرسنه شد، سفره را پهن کرد و دو رکعت نماز خواند، يک سينى پر از کباب و غيره حاضر شد. پيرمرد بنا کرد به خوردن، هى مىخورد، تا يک درويشى رسيد که ريش او تا ناف او رسيده به پيرمرد گفت اين سفره حضرت سليمان را از کجا آوردي. گفت بيا پلو بخور. آن درويش آمد بناى پلو خوردن را گذاشت. درويش گفت حالا بگو اين سفره را از کجا آوردهاي؟ آن پيرمرد قصهٔ خود را به او گفت که چطور شد. درويش گفت اين سفره را بده به من و اين چرخ را بسون. پيرمرد گفت اين چرخ براى چه خوب است؟ درويش گفت هر کس را که بخواهى بکشى اين چرخ را به زمين بزن بگو چرخِ اندوه، آنوقت چرخ او را مىکشد. پيرمرد سفره را داد و چرخ را گرفت، درويش وقتىکه چند قدم رفت پيرمرد چرخ را به زمين زد گفت چرخ اندوه درويش کشته شد.
پيرمرد دوباره سفره را برداشت رفت دوباره پيرمرد گرسنه شد، سفره را پهن کرد، دو رکعت نماز خواند، باز هم يک سينى پر از نان و پلو حاضر شد. پيرمرد بناى خوردن را گذاشت باز درويش ديگرى آمد، ريش او تا روى سينه او بود. اين بار اين درويش با حال پر غضب چشمهاى او را به او کرد و چون ديوى به او گفت اى دزد، سفره سليمان را از کجا دزديدي. گفت بنشين نون بخور. آن درويش نشست و نون خورد. پيرمرد قصه را به درويش گفت آن درويش ميخ طويلهاى را به پيرمرد داد و سفره را اسوند، پيرمرد گفت اين ميخ طويله براى چه خوب است؟ گفت اين ميخ را مىکوبى به زمين اگر بخواهى هفت طبقه به روى زمين مىروى و اگر بخواهى هفت طبقه بالا هم بروى مىروي. پيرمرد چرخ را به زمين زد گفت چرخِ اندوه درويش کشته شد. پيرمرد سفره را برداشت و رفت قدرى گرسنه شد سفره را پهن کرد و نماز خواند، نان و پلو حاضر شد، بناى خوردن را گذاشت اين بار درويشى حاضر شد که ريش او به زمين مىکشيد.
مثل ديوى غريد. گفت سفرهٔ سليمان را از کجا آوردهاي؟ باز هم قصه را به او گفت. درويش گفت اين انگشتر را بسون سفره را به من بده پيرمرد گفت اين انگشتر براى چه خوب است؟ گفت اين انگشتر را دست مىکني، دو ديو حاضر مىشوند، هر کار که بخواهى مىکنند. پيرمرد سفره را داد و انگشتر را اسوند. درويش چند قدم که رفت چرخ را زمين زد و گفت چرخِ اندوه، درويش کشته شد اين سفره را برداشت، پيرمرد يک سگ داشت و يک کبوتر و يک گربه. انگشتر را دست کرد ديوها حاضر شدند گفت قصر دختر پادشاه را بياوريد. آن ديوها قصر را آوردند. پيرمرد رفت در قصر با دختر صحبت مىداشتند تا شب شد. آن پيرمرد با دختر پادشاه خوابيد. کبوتر در سينه او نشست و سگ در پائين پاى او و گربه روى پاى او. دخترِ پادشاه نصفِ شب که شد چرخ و سفره و ميخِ طويله و انگشتر را برداشته انگشتر را دست کرد، ديوها حاضر شدند، گفت اين قصر را بگذاريد آن طرف دريا و پيرمرد ديد نه چرخ هست، نه سفره و نه انگشتر، بسيار غمناک شد. با سگ و گربه و کبوتر روان شدند.
ناگاه به قافلهاى رسيدند. به سگ گفت تو جلو آنها بدو و صدا کن، به کبوتر گفت تو بالاى سر آنها پرواز کن، به گربه گفت تو هم برو خيک قورمه آنها را بدزد. سگ که دويد صدا کرد او را زدند. گربه هم دويد خيک قورمه را برد در گودالى پنهان کرد. قافله که رفت سگ و گربه و پيرمرد مىخوردند و کبوتر هم مىچرخيد، ناگاه رسيدند لبِ دريا نزديک قصر پادشاه، لشگرِ اين پادشاه همه موش بودند. پيرمرد به گربه گفت برو اين موشها را بکش. گربه به موشها گفت اگر مىخواهيد شما را نکشم برويد انگشتر زير زبون دختر پادشاه را بياوريد. موشها هرچه مىخواستند بروند بالاى قصر نمىتوانستند.
عاقبت يک موش با زحمت زياد رفت بالاى قصر دُم خود را در بينى دخترِ پادشاه کرد. دختر عطسه کرد، انگشتر از زير زبون او درآمد، موش انگشتر را برداشته نزد گربه آورده گربه ورداشت بياورد سگ به گربه گفت انگشتر را بده به من ببرم گفت به تو نمىدهم. سگ به گربه گفت انگشتر را بده به من ببرم. گفت به تو نمىدهم. سگ و گربه حرفشان شد. مشغول کتک زدنه شدند. انگشتر به دريا افتاد. ناگاه مرغِ ماهى خوار يک ماهى را گرفته به بالا آورد يک خوردهاش را خورد، باقى را نخورد، پيرمرد به گربه گفت برو آن رودههاى او را بخور گربه رفت که بخورد، ديد انگشتر آنجا است. آنقدر خوشحال شد که حد نداشت. انگشتر را برداشته نزد پيرمرد آورد، پيرمرد انگشتر را دست کرد. ديو حاضر شد گفت قصر را بياوريد آن دو ديو آوردند، پيرمرد رفت در قصر بناى بدگوئى را گذاشت.
اين افسانه روى کاغذ خطدار امتحانى ماشين شده و حدود دو صفحه را شامل مىشود.