يه حاجى بود هر سال يه زن مى‌گرفت مى‌کردش توى يک حياط سر او را شيروانى مى‌گرفت، وقتى سر سال از مکه مى‌آمد مى‌ديد مرده تا صد تا زن را همچين کرد. بعد يکى رسيده بود به صد تا او را هم گذاشت توى شيروانى روى او را مى‌گيرد مى‌رود که اين شش هفت روز توى حياط مى‌ماند مى‌بيند دق مى‌آورد. مى‌گويد چه بکنم چه نکنم. خداوند من هم سر به نيست مى‌شوم. مى‌رود يه تيکه موم گنده ورمى‌داره يک آدمک مومى درست مى‌کند. آن دختر براى موم (موم تنه) (عروسک مومي) درد دل مى‌کنه. مى‌گفت موم تنه چه کنم چه نکنم حاجى نيامد دارم دق مى‌کنم امشب چه بخورم. درد دل مى‌کرد هر روز کار او درد دل با موم تنه بود. روز پيش از اينکه حاجى بياد به موم تنه گفت موم تنه چه کنم چه نکنم دارم دق مى‌کنم حاجى مى‌خواد بياد امروز حياط را تميز بکنم. فسنجان درست کرده بود (از او مشورت مى‌کرد) موم تنه را هم گوشهٔ صندوق‌خانه روى صندلى نشانده بود، سر سال شد حاجى آمد. حاجى حکم کرد گفت شيروانى را برداريد شيروانى را ورداشتند حاجى از در وارد شد ديد زن او آمد جلو او گوسفند را کشت ديد چه جاى باصفائي، حياط باصفا، زن او چاق‌چله قشنگ. خنجر او را از کمر او کشيد گفت: پدرسوخته راست بگو ببينم تو اين ديوار و شيروانى کجاى آن سوراخ کردى رفيق آوردى که تو نمردي؟ زنيکه گفت: والله به خدا من کسى را نياوردم. حاجى رفت اطاق‌ها را يکى به يکى نگاه کرد ديد يک نفر آنجا روى صندلى نشسته چادرى سياه هم سر او است خنجر را کشيد زد به فرق او تا يک پاى آن درَفت ديد يه مشتهٔ زرد آب ريخت وسط اطاق زن خود را ماچ کرد گفت زن اين دنيا و آن دنياى من توئي.


اين قصه روى کاغذ خط‌دار دفترچه‌اى به خط صادق هدايت نوشته شده است.