روزى از روزها يک مرد تاجرى بود، اسم آن دل‌گر بود. يک دخترى داشت بسيار وجيه و عارف، هر کس از هر جا به خواستگارى اين دختر مى‌آمد دختر راضى نمى‌شد و يک عيبى روى آن شخص مى‌گذاشته اتفاقاً يک مرد تاجرى در کمين بود و گفت: من مى‌روم دختر را به هر شکل هست به عقد خود در مى‌آورم و سزاى او را هم خواهم داد. تا آنکه آمد خواستگاري. هر بهانه‌اى که دختر گرفت تمام را به پول رفع کرد تا آنکه موفق شد [او را] به عقد درآورد و بناى عروسى را گذارد. همان شب اول که رفت نزد دختر ديگر نرفت. رفت زن ديگرى عقد نمود و دختر دل‌گر هم يک مرغى داشت که او را تربيت کرده بود، به‌خوبى حرف مى‌زد و قاصدى هم براى دختر مى‌کرد. يک روز آمد به دختر گفت که شوهرت زن ديگرى عقد کرده مى‌خواهد برود چنين لباس عروسى بخرد. دختر هم فوراً رو به غلامان خود کرده که اسباب سفر فراهم کنند، مى‌خواهم مسافرت کنم، يک خيمهٔ سبزى هم همراه خود بردند. آن مرد از طرفى رفت براى چين، دختر دل‌گر هم از راه ديگر رفت. جلوى راه شوهر در بيابان خيمه سبز را به پا کرد تا اينکه شوهر و همراهان او نزديک غروب آفتاب رسيدند نزديک اين خيمه، چون خيمه را بر سر پا ديدند خوشحال شدند. نزديک خيمه منزل کردند، دختر هم با هفت قلم خود را آرايش داده به‌طور ناشناس آمد. نزد آنها و دعوت شام نمود. شوهر را با خود به خيمه برد پس از خوردن شام رختخواب انداخته پهلوى يکديگر خوابيدند. چون صبح شد خواست شوهر حرکت کند، دختر گفت: حال که شما مى‌رويد شايد من آبستن شدم يک نشانه از خود به من بدهيد. شوهر هم يک بازوبند از بازوى خود باز کرده به دختر داد و رفت. دختر هم برگشت به منزل خود به همين نام و نشان طولى نکشيد که دختر آبستن شد و يک پسرى آورد اسم آن را گذاشت چين. شوهر هم که از چين برگشت آمد درب خانه دختر دل‌گر صدا کرد: ”دختر دل‌گر. جواب داد: جون دل. مرد گفت: آسمان از چه مقبوله؟ گفت: از ماه و ستاره بعد گفت: زمين از چه مقبوله؟ گفت: از کشت و کار و زراعت.


باز گفت: زن از چه مقبوله؟ دختر جواب داد: از بچه‌دارى کردن. شوهر گفت: برو که به دلت بماند. دختر گفت: برو که به دلم نمانده. چند روز گذشت. باز مرغ آمد خبر به دختر داد که اين‌دفعه شوهرت مى‌خواهد برود ماچين. اسباب منزل براى عروس بياورد. دختر هم فوراً به همان ترتيب حرکت کرده سر راه شوهر اين‌دفعه خيمه قرمزى بردو سرپا کرد. چون شوهر آمد مثل اول در خيمه پهلوى يکديگر خوابيدند. چون صبح شد نشانه‌اى از شوهر خواست. شوهر هم دست کرد بازوبند ديگر که داشت به او داد و رفت. دختر هم به خانه برگشت و آبستن شد، پسر ديگرى آورد اسم آن را گذارد ماچين. وقتى‌که شوهر برگشت باز آمد درب خانه صدا زد: دختر دل‌گر. جواب داد: از ماه و ستاره. باز گفت: زمين از چه مقبوله؟ جواب داد: از کشت و کار و زراعت. باز گفت زن از چه مقبوله؟ گفت: از بچه‌دارى کردن. گفت برو که به دلت بماند دختر گفت: برو که به دلم نمانده. باز پس از چند روز مرغ آمد و خبر داد که اين‌دفعه شوهرت مى‌خواهد برود سمرقند براى عروسى قند بياورد. باز هم مانند پيش رفت سر راه شوهر يک خيمه سفيدى بر سرپا کرد. اين دفعه هم تا صبح به عيش و عشرت گذرانيدند. صبح که شد باز هم نشانه‌اى خواست شوهر هم يک دستمال سبزى به دختر داد و رفت، دختر هم به خانه برگشت باز آبستن شد. اين دفعه دخترى آورد اسم آن را گذاشت سمرقند. چون شوهر از سمرقند آمد، آمد درب خانه دختر دل‌گر گفت: دختر دل‌گر. جواب داد: چون دل دختر دل‌گر. گفت: آسمان از چه مقبوله؟ جواب داد: از ماه و ستاره گفت: زمين از چه مقبوله؟ گفت از کشت و کار و زراعت باز گفت زن از چه مقبوله؟ گفت: از بچه‌دارى کردن. گفت: برو که به دلت بماند. گفت: برو که به دلم نمانده. شوهر رفت اسباب عروسى را براى زن دوم فراهم کرد، ساز و نقاره و شادمانى کردند. مرغ آمد و خبر به دختر داد که چه نشسته‌اى شوهرت عروسى مى‌کند، الان حمام رفته با ساز و نقاره بيرون مى‌آيد، دختر هم فوراً سه فرزند خود را زينت داده و بازوبندهاى چين و ماچين را بسته و دستمال را هم به پيشانى سمرقند بسته به کُلْفَت خود دستور داد بچه‌ها را ببر در مجلس عروسي، دو نفر آنها را روى زانوى داماد و يک نفر هم در کنار داماد بگذار. وقتى‌که نشستند، به داماد بگو که بچه‌هاى شما آمدند مبارک باد به پدر خود مى‌گويند، بعد هر سه را بياور منزل. بچه‌ها همراه کلفت روانه شدند به مجلس عروسي. کلفت به گفته دختر هر سه بچه را در کنار داماد گذارد و گفت چين و ماچين و سمرقند دست پدر خود را ببوسيد و مبارک باد بگوئيد، برخيزند برويم.


داماد وقتى‌که اين حالت را ديد چنان تير بر دل او نشست که نتوانست تاب بياورد، ولى متعجب که يعنى چه اين بچه‌ها از که مى‌باشد که ناگاه چشم او به بازوبند و دستمال افتاد فوراً از مجلس بلند شده همراه بچه‌ها آمد تا رسيد درب خانه. دختر هم از عقب بچه‌ها وارد خانه شد. شوهر ار استقبال کرد، او را پهلوى خود نشانيد از اول تا آخر بيان کرد. وقتى‌که تمام حکايت‌ها را شنيد، بسيار خوشحال شد، از کرده خود پشيمان شد. بنا کرد عذرخواهى کردن فوراً زن جديد را طلاق داد. با دختر دل‌گر زندگى کرد و به خوشى به‌سر بردند.


اين افسانه روى کاغذ خط‌دار امتحانى ماشين شده است که يک صفحه و نيم را شامل مى‌شود.