يکى بود يکى نبود غير از خدا هيچکس نبود. دو پادشاهى بودند. در زمان قديم هر يک از اين پادشاهان يعنى اولى سه دختر خدا به او داده بود و يکى ديگر يک پسر و اين دو پادشاه برادر بودند. پسرِ پادشاه وقتىکه به حد بلوغ رسيد پدر او هفت شبانهروز عروسى کرد [گرفت]، برادرزاده خودش را به او داد و يک مدتى اينها با هم بودند ولى پسر پادشاه دختر را دوست نداشت و هر شب به منزل نمىآمد تا اينکه دختر اوقاتش تلخ شد به پدر خود شکايت کرد و پدر طلاق او را گرفت. پدر دختر گفت: خوب حالا ممکن است که اين دختر را دوست نداشته باشد.
دختر وسطى را به او دادند. وضعيّت اين دختر هم مثل اولى بود و پسر پادشاه هر شب به منزل نمىآمد. بالاخره آقا جونم که شما باشيد طلاق او را گرفتند. چند مدتى که گذشت پدر پسر گفت ممکن است اين را هم دوست نداشته باشد از برادر خودش خواهش کرد که دختر کوچکه را به پسرش بدهد چون از همه زيرکتر و قشنگتر بود و پدر قبول کرد. هفت شبانهروز براى او عروسى گرفت و دختر را با يک جلال و شکوهى آوردند به منزل. وضعيت اين دختر بيچاره هم همينطور بود. ولى چون دختر آدمِ زيرکى بود نخواست خواهرها که اين بلا براى آنها حادث شده بود بفهمند. هر وقت خواهرها از او مىپرسيدند.
خوب بگو ببينم پسر پادشاه با تو چه معامله مىکند؟ مىگفت: هر شب با هم هستيم و خوب و خوش هستيم. دخترها اين را که ديدند حسوديشان شده بود. تا اينکه يک روزى که دختر کوچکه مهمانى مفصلى کرد. [داد] خواهرهايشان را دعوت کرده بود. دختره از بس که حرامزاده بود. رفت بالاخونه برگشت يک دست لباس خودش را به تنش پارهپاره کرد آمد پيش خواهرها، خواهرها از او پرسيدند که لباست چرا اينطور است گفت: پسر پادشاه لباسهاى مرا پاره کرده. دخترها فورى باور کرده بودند و حال اينکه اصلاً اينطور نبود و باز هم دخترها يک زنى را پيش خواهر خودشان فرستادند و يک مدال براى او فرستادند که بخرد تا اينکه بفهمند که پسر پادشاه آن [او] را دوست دارد يا خير.
اگر مىخوادش اين مدال را مىخرد. قاصد آمد و مدال را نشان اد و گفت که خواهر شما اين را داده که شما بخريد. دختر گفت: به چشم، شب که آقا آمد به او نشان مىدهم اگر پسند کردند مىخرند و فردا بيا پول آن را به تو مىدهم. قاصد رفت. دختر هم يک شمعدان نقره و يک طلا درست کرده بود هروقت مىخواست با پسرعموى خودش حرف بزند به شمعدون مىگفت و از شمعدان جواب مىگرفت. سر شب شد پسرعمو آمد منزل شمعدون طلا و نقره را گذاشت جلوى خودش به شمعدونها اينطور گفت (يعنى به در مىگم ديوار تو گوش کن) شمعدون طلا، شمعدون نقره پسرعموجان به شما مىگم خواهرهام يک مدال فرستادند که شما براى من بخريد، پسر عمو اينطور جواب به او داد. شمعدون طلا، شمعدون نقره دخترعمو جان به شما مىگم من که از تو مضايقه ندارم؛ چقدر مىشه پول توِ جعبه است بدو بردار به آنها بده صبح که شد قاصد آمد پى پول خود پول آن را به او داد رفت.
خواهرها ديدند اينکه نشد باز چند روز ديگر يک کليه الماس فرستادند قاصد آورد و گفت: اين را خواهرهاى شما دادند که شما بخريد. باز دختره رفت توى حوضخانه بعد از ساعتى برگشت خودش را انداخت توى حوض خيس کرد. آمد و گفت آه اين پسرعموى من چقدر بىانصاف [است] با من شوخى کرد. مرا انداخت توى حوض حالا که وقت نداره باشد شب من به او نشان مىدهم فردا بيا خبرش را به تو مىدهم. قاصد رفت عين اين وضعيت را به خواهرها گفت. آنها خيلى حسوديشان شد تا اينکه باز سر شب شد پسر پادشاه آمد منزل که لباسهاى خود را عوض کند برود. باز دخترعمو شمعدونها را گذاشت جلوِ خودش گفت: شمعدون طلا، شمعدون نقره پسرعمو جان به شما مىگم خواهرهام يک کليه فرستادند شما براى من بخريد. پسرعمو گفت: شمعدون طلا، شمعدون نقره دخترعمو جان به شما مىگم هر چه بخواهى من که از تو دريغ ندارم پول توى جعبه است هر چقدر مىشه بردار به آنها بده.
فردا که شد قاصد آمد و پول را گرفت و رفت خواهرها از اين قضيه خيلى دلتنگ بودند. براى اينکه پسر عموى آنها با آنها آنطور معامله کرد و حالا با او اينطور معامله مىکند. يک چند روزى از اين منوال گذشت صبح زود بود دختر بيدار شد به طرف باغ رفت براى گردش، يک نارنج دست او بود بازى مىکرد يک دفعه اين نارنج از دست او در رفت قِل خورد و رفت دمِ ديوارى پهلوِ يک سوراخى ايستاد، رفت نارنج برداره ديد يک زيرزمينى است داخل آن شد ديد يک باغ بزرگ درندشتى است. تمام گلها و درختهاى قشنگ و خوب، هواى لطيف مثل باغ بهشت. قدرى که گردش کرد ديد زير درختها يک تخت خيلى بزرگ زدند و روى تان يک زن و مرد خوابيده است. رفت جلو ديد پسرعموى خودش است با يک زن خوشگل خوابيده ديد آفتاب از وسط شاخههاى درخت روى صورت اينها افتاده دلش براى آنها سوخت.
چادرنماز خودش را باز کرد بالا سر آنها زد و بيدارشان نکرد. قدرى ديگر گردش [کرد] آمد بيرون از آن باغ و در آن دريچه را گذاشت. پسر و دختر وقتىکه بيدار شدند ديدند بالا سر آنها يک سايهبان بود، درست که نگاه کردند ديدند يک چادرنماز زرى است (دخترى که بغل پسر پادشاه خوابيده بود دخترِ شاهپريان بود) دخترِ شاهپريان از پسرِ پادشاه پرسيد: کى آمده اينجا اين چادرنماز مال کيه؟ پسر پادشاه خوب که نگاه کرد ديد چادر دخترعموى او است. اول خواست نگويد. باز گفت اين جادر مال دخترعموى من ست و او [را] هم پدر من براى من گرفتهاند چون من شما را دوست داشتم دو تا دخترعموهايم را طلاق دادم و اين يکى را پدرم به زور به من داد و يک دختر محجوبى است. آمده ديده که ما اينجا خوابيدهايم و آفتاب روى صورتمان را گرفته چادر خودش را باز کرده بالاى سرمان زده است. دخترِ شاهپريان از اين همه طبع بلندى که از دخترعموى پسر پادشاه ديد دلش راضى نشد که بيشتر از اين زجر بکشد پسر پادشاه را مجبور کرد که با او زندگى کند و به او گفت: عزيزم هر وقت که مرا خواستى من فوراً پيش تو حاضر خواهم شد برو و با دخترعموى خود زندگى کن.
نه که بگوئى من از تو دلتنگ [شده باشم] نه من براى هميشه تو را دوست داشته و دارم ولى خدا را خوشش نمىآيد که اينطور با او بکنى دل او براى او سوخت. پسر پادشاه آمد منزل. از اين حرکت دخترعمو خيلى خوشش آمد. از اين حرکاتى که سابق کرده بود و از خوبى و متانت طبع او خجل شده از او عذرخواهى کرد و هفت شبانه و هفت روز عروسى کردند و شهر آينهبندان کردند و با هم خوش و خوب مشغول زندگانى شدند ما هم از آن پلوِ عورسى خورديم جاى شما خالى بود و خوهرها هم از اين قسمت خيلى دلتنگ شده بودند [رفتند] تا اينکه خواهر بزرگه که خيلى حسود بود از قصه [غصه] دق کرده مُرد. بالا رفتيم ماست بود پائين آمديم دوغ بود قصه ما دروغ بود بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصه ما راست بود. اين قصه را براى اين گفتم که هميشه در زندگانى خودتان طبع بلند داشته باشيد و هيچوقت حسود نباشيد تا اينکه در دنيا و در پيش مردم سربلند بوده به واسطه آن ترقى کرده و شخص معروفى خواهيد شد. قصه ما به سر رسيد غلاغه به خونهاش نرسيد.
(قصه شمعدان نقره و شمعدان طلا تمام شد)
اصل اين قصه روى کاغذ خطدار امتحانى با جوهر آبى نوشته شده است که شامل يک صفحه و نيم پشت و رو است. صفحه کامل شامل ۳۰ خط نوشته دستى مىباشد. بالاى صفحه اول طرف راست فرستنده قصه نوشته است: تقديم به دوست عزيزم آقاى هدايت گرديد ۱۷/۵/۱۲
در انتهاء قصه فرستند به نام آقاى امير ابراهيمى چنين نوشته است: اقتباس از گفتههاى کلفت منزل در موقع خوابيدن شب سهشنبه ۱۷ مرداد و با يک خوبى و خوشى به خواب ناز رفتم تحرير شد به تاريخ ۱۷ مرداد ۱۳۱۲