آفتاب

بهترین اشعار و غزلیات شهریار درباره عشق



شهریار، یکی از به نام ترین و پرآوازه ترین شاعران معاصر ایرانی است که نام اصلی آن سید محمدحسین بهجت تبریزی می باشد

گرچه پیر است این تنم ، دل نوجوانی میکند

در خیال خام خود هی نغمه خوانی میکند


شرمی از پیری ندارد قلب بی پروای من

زیر چشمی بی حیا کار نهانی میکند


عاشقی ها میکند دل ، گرچه میداند که غم

لحظه لحظه از برایش نوحه خوانی میکند


هی بسازد نقشی از روی نگاری هر دمی

درخیالش زیر گوشش پرده خوانی میکند


عقل بیچاره به گِل مانده و لیکن دست خود

داده بر دست دل و ، با او تبانی میکند


گیج و منگم کرده این دل ، آنچنانی کاین زبان

همچو او رفته ز دست و ، لنَتَرانی میکند


گفتمش رسوا مکن ما را بدین شهرو دیار

دیدمش رسوا مرا ، سطحِ جهانی میکند


بلبلی را دیده دل اندر شبی نیلوفری

دست وپایش کرده گم ، شیرین زبانی میکند

***


ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان و دگران وای به حال دگران

***

پاشو ای مست که دنیا همه دیوانه تست

همه آفاق پر از نعره مستانه تست

در دکان همه باده فروشان تخته است

آن که باز است همیشه در میخانه تست

دست مشاطه طبع تو بنازم که هنوز

زیور زلف عروسان سخن شانه تست

ای زیارتگه رندان قلندر برخیز

توشه من همه در گوشه انبانه تست

***


جانا سرى به دوشم و دستى به دل گذار

آخر غمت به دوش دل و جان کشیده ام

***


در دیاری که در او نیست کسی یار کسی

کاش یارب که نیفتد به کسی کار کسی

***


خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست


به زندگانی من فرصت جوانی نیست


من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار


خدای شکر که این عمر جاودانی نیست


همه بگریه ابر سیه گشودم چشم


دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست


به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم


دریغ و درد که این انتحار آنی نیست


نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس


به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست


ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند


به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست


ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس


که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست

***


شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود


عقلی درید پرده که دیوانه تو بود


خم فلک که چون مه و مهرش پیاله هاست


خود جرعه نوش گردش پیمانه تو بود


پیرخرد که منع جوانان کند ز می


تابود خود سبو کش میخانه تو بود


خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر


ته سفره خوار ریزش انبانه تو بود


تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل


هر جا گذشت جلوه جانانه تو بود


دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو


مرغان باغ را به لب افسانه تو بود


هدهد گرفت رشته صحبت به دلکشی


بازش سخن ز زلف تو و شانه تو بود


برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک


کورا هوای دام تو و دانه تو بود


بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز


هر چند آشنا همه بیگانه تو بود


همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار


تا بانک صبح ناله مستانه تو بود




وبگردی