آفتاب

من به خیلی چيزا عادت کردم؛ اما...



چیزها واسم عادی نميشه، هر بار دردم میاد، هر بار قلبم ميشكنه و باز يسرى میگن چیزی نشده، شاید تو خيلى حساسى، يه وقتايى آدم انگار شکل طبیعیش رو گم می‌کنه،....

من كلا با این قسمت از عادت کردن مشکل دارم انگار هر چیزی می‌تونه کم‌کم ترسناکیش رو از دست بده، هر چیزی ممکنه از حالت تحقیرآمیزش خارج بشه و به جزئی طبیعی از روند زندگی تبدیل بشه. بعد يهو کل ماجرا وارونه ميشه. هر بار اون اتفاق غیرعادی رخ ميده، يسرى واميستن به تماشا كردن ، بعضيا هم راه‌شون رو می‌کشن و میرن !
اگه کسی از ميون اون صد نفر هم ازم بپرس چرا؟ و بخواد حرفی بزنه، جواب ميشنوفه که کوتاه بیا، همینه دیگه  
من به خیلی چيزا عادت کردم؛ اما
 چیزها واسم عادی نميشه، هر بار دردم میاد، هر بار قلبم ميشكنه و باز يسرى میگن چیزی نشده، شاید تو خيلى حساسى،يه وقتايى آدم انگار شکل طبیعیش رو گم می‌کنه، انگار نمی‌تونه خودش رو تووو يه قالب از پیش تعیین شده جا بده !  اصلاً طبیعی بودن یعنی اينكه عادت کنیم به هر چیزی !! آخرشم آثار ویرونی، زخم‌های نامرئی شدن و داستان‌ ما توو ذره هاى زمان گم شد .

شاهين استقبالى