ای باد برقع برفگن آن روی آتش‌ناک را

وی دیده گر صفرا کنم آبی بزن این خاک را

ریزی تو خون برآستان من شویم از اشک روان

که آلوده دیده چون توان آن آستان پاک را

زان غمزه عزم کین مکن تاراج عقل و دین مکن

تاراج دین تلقین مکن آن هندوی بی باک را

تا شمع حسن افروختی پروانه وارم سوختی

پرده دری آموختی آن امن صد چاک را

جانم چو رفت از تن برون و صلم چه کار آید کنون

این زهر بگذشت از فسون ضایع مکن تریاک را

گویی بر آمد گاه خواب اندر دل شب آفتاب

آندم کز آه صبح تاب آتش زنم افلاک را

خسرو کدامین خس بود کز شور عشق از پس بود

یک ذره آتش بس بود صد خرمن خاشاک را

جان ز نظاره خراب و ناز او ز اندازه بیش

ما به بویی مست وساقی پر دهد پیمانه را

حاجتم نبود که فرمایی به ترک ننگ و نام

زان که رسوایی نیاموزد کسی دیوانه را

خسرو است و سوز دل و ز ذوق عالم بی‌خبر

مرغ آتش خواره کی لذت شناسد دانه را