ما را چه غم امروز که معشوقه به کام است

عالم به مراد دل و اقبال غلام است

صیدی که دل خلق جهان بود بدامش

المنته لله که امروز بدامست

ازطاق دو ابروی تو ای کعبه‌ی مقصود

خلقی بگمانند که محراب کدامست

چشم تو اگر خون دلم ریخت عجب نیست

او را چه توان گفت که او مست مدامست

خسرو که سلامت نکند عیب مگیرش

عاشق که ترا دید چه پروای سلامست

در شهر چو تو فتنه و مردم کش و بیداد

من زیستن خلق ندانم که چسان است

ترکی که دو ابروش نشسته است به دلها

قربانش هزارست اگر چش دو کمان است

هر شب من و از گریه سر کوی تو شستن

بدبختی این دیده که آن پا نتوان شست

دریا ز پی بخت بد از دیده چه ریزم

چون بخت بد خویش به دریا نتوان شست

عشق از دل ماکم نتوان کرد که ذاتی است

چون مایه‌ی آتش که ز خارا نتوان شست

از دردی خم شوی مصلای من مست

کز آب دگر کهنه مارا نتوان شست

نرگس همه تن گل شد و در چشم تو افتاد

تا روشنی دیده بیابد زغبارت

ای قبله‌ی صاحب نظران روی چو ماهت

سر فتنه‌ی خوبان جهان چشم سیاهت

هر گه که ز بازار روی جانب خانه

چون اشک روان گردم و گیرم سر راهت

نزدیک توام چون نگذارند رقیبان

دزدیده بیایم کنم از دور نگاهت

خسرو چکنی ناله و هردم چه کشی آه

آن سرو روان را چه غم از ناله و آهت

شب دوشینه جان سویش چنان رفت

که زان اوست گویی زان من نیست

یکایک تلخی دوران چشیدم

زهجران هیچ شربت تلخ تر نیست

اسیر هجر و نومید از وصالم

شبم تاریک و امید سحر نیست

به یک جان خواستم یک جام شادی

ز دور چرخ گفتا رایگان نیست

گرفته در بر اندام تو سیم است

برادر خوانده‌ی زلفت نسیم است

گواهی میده ای شب زا ریم را

که از من بدگمانی دور ماندست

به می سوگند خوردم جرعه‌یی بخش

که ما را در گلو سوگند ماندست

بلای خفته سر برداشت از خواب

هر آن مویی کز آن زلف دو تا خاست

گر یبان میدرم هر صبح چون گل

همه رسوایی من از صبا خاست

تو تار زلف بستی بند در بند

ز هر بندی مرا دردی جدا خاست

گل امشب آخر شب مست برخاست

بجام لاله گون مجلس بیاراست

نشسته سبزه زین سو پای دربند

ستاره سرو از آن سو جانب راست

صبا می‌رفت و نرگس از غنودن

به هر سویی همی افتاد و می‌خاست