از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
بر گوشهی عارض چو کافور
برهم زده زلف عنبری را
جزعش به کرشمه درنوشته
صد تختهی تازه کافری را
لعلش به ستیزه در نموده
صد معجزهی پیمبری را
تیر مژه بر کمان ابرو
برکرده عتاب و داوری را
بر دامن هجر و وصل بسته
بدبختی و نیکاختری را
ترسان ترسان به طنز گفتم
آن مایهی حسن و دلبری را
کز بهر خدای را کرایی؟
گفتا به خدا که انوری را