دل گر ره عشق او نپوید چه کند

جان دولت وصل او نجوید چه کند

آن لحظه که بر آینه تابد خورشید

آیینه انا الشمس نگوید چه کند

ای باد ! به خاک مصطفایت سوگند

باران ! به علی مرتضایت سوگند

افتاده به گریه خلق، بس کن بس کن

دریا ! به شهید کربلایت سوگند

درویشانند هر چه هست ایشانند

در صفه‌ی یار در صف پیشانند

خواهی که مس وجود زر گردانی

با ایشان باش کیمیا ایشانند

گر عدل کنی بر جهانت خوانند

ور ظلم کنی سگ عوانت خوانند

چشم خردت باز کن و نیک ببین

تا زین دو کدام به که آنت خوانند

گه زاهد تسبیح به دستم خوانند

گه رندو خراباتی و مستم خوانند

ای وای به روزگار مستوری من

گر زانکه مرا چنانکه هستم خوانند

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند

گرد در و بام دوست پرواز کنند

هر جا که دری بود به شب بربندند

الا در عاشقان که شب باز کنند

مردان رهش میل به هستی نکنند

خودبینی و خویشتن پرستی نکنند

آنجا که مجردان حق می نوشند

خم خانه تهی کنند و مستی نکنند

خلقان تو ای جلال گوناگونند

گاهی چو الف راست گهی چون نونند

در حضرت اجلال چنان مجنونند

کز خاطر و فهم آدمی بیرونند

مردان تو دل به مهر گردون ننهند

لب بر لب این کاسه‌ی پر خون ننهند

در دایره‌ی اهل وفا چون پرگار

گر سر بنهند پای بیرون ننهند

دشمن چو به ما درنگرد بد بیند

عیبی که بر ماست یکی صد بیند

ما آینه‌ایم، هر که در ما نگرد

هر نیک و بدی که بیند از خود بیند

کامل ز یکی هنر ده و صد بیند

ناقص همه جا معایب خود بیند

خلق آینه‌ی چشم و دل یکدگرند

در آینه نیک نیک و بد بد بیند

در عشق تو گاه بت پرستم گویند

گه رند و خراباتی و مستم گویند

اینها همه از بهر شکستم گویند

من شاد به اینکه هر چه هستم گویند

آنروز که بنده آوریدی به وجود

میدانستی که بنده چون خواهد بود

یا رب تو گناه بنده بر بنده مگیر

کین بنده همین کند که تقدیر تو بود

اول رخ خود به ما نبایست نمود

تا آتش ما جای دگر گردد دود

اکنون که نمودی و ربودی دل ما

ناچار ترا دلبر ما باید بود

اول که مرا عشق نگارم بربود

همسایه‌ی من ز ناله‌ی من نغنود

واکنون کم شد ناله چو دردم بفزود

آتش چو همه گرفت کم گردد دود

چندانکه به کوی سلمه تارست و پود

چندانکه درخت میوه دارست و مرود

چندانکه ستاره است بر چرخ کبود

از ما به بر دوست سلامست و درود

رفتم به کلیسیای ترسا و یهود

دیدم همه با یاد تو در گفت و شنود

با یاد وصال تو به بتخانه شدم

تسبیح بتان زمزمه ذکر تو بود

ز اول ره عشق تو مرا سهل نمود

پنداشت رسد به منزل وصل تو زود

گامی دو سه رفت و راه را دریا دید

چون پای درون نهاد موجش بربود

فردا که زوال شش جهت خواهد بود

قدر تو به قدر معرفت خواهد بود

در حسن صفت کوش که در روز جزا

حشر تو به صورت صفت خواهد بود

گر ملک تو شام و گر یمن خواهد بود

وز سر حد چین تا به ختن خواهد بود

روزی که ازین سرا کنی عزم سفر

همراه تو هفت گز کفن خواهد بود

گویند به حشر گفتگو خواهد بود

وان یار عزیز تندخو خواهد بود

از خیر محض جز نکویی ناید

خوش باش که عاقبت نکو خواهد بود

عاشق که غمش بر همه کس ظاهر بود

جمعیت او تفرقه‌ی خاطر بود

در دهر دمی خوش نزده شاد بزیست

گویا که دم خوشش دم آخر بود

آن کس که زروی علم و دین اهل بود

داند که جواب شبهه بس سهل بود

علم ازلی علت عصیان بودن

پیش حکما ز غایت جهل بود

زان ناله که در بستر غم دوشم بود

غمهای جهان جمله فراموشم بود

یاران همه درد من شنیدند ولی

یاری که درو کرد اثر گوشم بود

بخشای بر آنکه جز تو یارش نبود

جز خوردن اندوه تو کارش نبود

در عشق تو حالتیش باشد که دمی

هم با تو و هم بی تو قرارش نبود

آن وقت که این انجم و افلاک نبود

وین آب و هوا و آتش و خاک نبود

اسرار یگانگی سبق می‌گفتم

وین قالب و این نوا و ادارک نبود

جایی که تو باشی اثر غم نبود

آنجا که نباشی دل خرم نبود

آن را که ز فرقت تو یک دم نبود

شادیش زمین و آسمان کم نبود

عاشق به یقین دان که مسلمان نبود

در مذهب عشق کفر و ایمان نبود

در عشق دل و عقل و تن و جان نبود

هر کس که چنین باشد نادان نبود

نه کس که زجور دهر افسرده نبود

نی گل که درین زمانه پژمرده نبود

آنرا که بیامدست زیبا آمد

دانی که بیامده چو آورده نبود

هر چند که جان عارف آگاه بود

کی در حرم قدس تواش راه بود

دست همه اهل کشف و ارباب شهود

از دامن ادراک تو کوتاه بود

دوشم به طرب بود نه دلتنگی بود

سیرم همه در عالم یکرنگی بود

می‌رفتم اگرچه از سر لنگی بود

من بودم و سنگ من دو من سنگی بود

هر کو ز در عمر درآید برود

چیزیش بجز غم نگشاید برود

از سر سخن کسی نشانی ندهد

ژاژی دو سه هر کسی بخاید برود

عاشق که غم جان خرابش نرود

تا جان بود از جان تب و تابش نرود

خاصیت سیماب بود عاشق را

تا کشته نگردد اضطرابش نرود

در دل چو کجیست روی بر خاک چه سود

چون زهر به دل رسید تریاک چه سود

تو ظاهر خود به جامه آراسته‌ای

دلهای پلید و جامه‌ی پاک چه سود

در دل همه شرک و روی بر خاک چه سود

با نفس پلید جامه‌ی پاک چه سود

زهرست گناه و توبه تریاک وی است

چون زهر به جان رسید تریاک چه سود

روزی که چراغ عمر خاموش شود

در بستر مرگ عقل مدهوش شود

با بی دردان مکن خدایا حشرم

ترسم که محبتم فراموش شود

گر دشمن مردان همگی حرق شود

هم برق صفت به خویشتن برق شود

گر سگ به مثل درون دریا برود

دریا نشود پلید و سگ غرق شود

تا مرد به تیغ عشق بی سر نشود

اندر ره عشق و عاشقی بر نشود

هر یار طلب کنی و هم سر خواهی

آری خواهی ولی میسر نشود

تا دل ز علایق جهان حر نشود

اندر صدف وجود ما در نشود

پر می نشود کاسه‌ی سرها ز هوس

هر کاسه که سرنگون بود پر نشود

هرگز دلم از یاد تو غافل نشود

گر جان بشود مهر تو از دل نشود

افتاده ز روی تو در آیینه‌ی دل

عکسی که به هیچ وجه زایل نشود

تا مدرسه و مناره ویران نشود

این کار قلندری به سامان نشود

تا ایمان کفر و کفر ایمان نشود

یک بنده حقیقة مسلمان نشود