با چشمهای درشتش با ترس به من خیره شده بود. گفتم: اینو از كجا آوردی بچه؟! مگر نمیدونی چاقو خطرناكه؟ او نمیداند،او خیلی چیزها را نمیداند. مثلاً نمیداند كه چقدر دوستش دارم …
با چشمهای درشتش با ترس به من خیره شده بود.
گفتم: اینو از كجا آوردی بچه؟! مگر نمیدونی چاقو خطرناكه؟
او نمیداند،او خیلی چیزها را نمیداند. مثلاً نمیداند كه چقدر دوستش دارم و پارهٔ تن یعنی چه. او نمیداند چه وحشتی دارم وقتی به چشمهای درشتش نگاه میكنم. او خیلی چیزهای دیگر را هم نمیداند…
بغلش كردم، بوسیدمش صورت سبزهاش را به صورتم چسباند بغضش تركید و من هم…
همه هراسم از این بود كه روزی بپرسد، و روزی پرسید:
- بابا مو كی كشته؟
- دشمنش
دستان كثیفش را بهانه دعوا كردم تا دیگر نپرسد ولی پرسید:
- چرا آدما همدیگر رو میكشند؟!
-شاید واسه اینكه بلد نیستند درست دستها شونو بشورند.
به فكر فرو رفت و دیگر چیزی نپرسید. آخر او نمیداند دشمن یعنی چه، او مزهٔ خاك زیر آوار را نچشیده، او نعش برادر كوچكتر را با دستهای خودش زیر خاك نكرده، او از تحقیر سیاهپوتینها در آخرین روز دختر بودن چیزی نمیداند و خدا كند هیچوقت نداند.
- مامان بوی سوختن میآد مثل اینكه غذا سوخته.
بوی سوختن میآید. هنوز بوی سوختن از میان كتابهای نیم سوخته در آوار میآید. هنوز میتوانم سردی لولهٔ اسلحه را پشت گردنم حس كنم. ضربهٔ قنداقی بر سینهام كافی بود تا زنگ زبان بیگانهای برای همیشه در گوشم بماند و صدای جر خوردن پارچه، خون و بیهوشی.
- مامان من خوابم نمیآد.
- بخواب عزیزم دیر وقته.
هنوز خواب بود و دستش در گردنم وقتی به هوش آمدم بوی تند سیگار را میتوانستم از بین دندانهای زردش استشمام كنم. فاصله دست تا سرنیزهٔ روی كمرش زیاد نبود تنها فاصله جهیدن خون از سینهاش تا صورتم. فریادش را خوب به خاطر دارم، نفرت را و چشمهای درشتش كه با ترس به من خیره شده بود.
سهراب سایبان
نظر شما چیست؟
لیست نظرات
نظری ثبت نشده است