چنین گفت زرتشت

مرد دانا نه تنها باید دشمن خویش را دوست بدارد، بل باید بتواند از دوست خود نیز بیزار شود. آن که همیشه شاگرد می‌ماند، آموزگار خود را پاداشی به‌سزا نمی‌دهد. چرا تاج گل‌های مرا از …

مرد دانا نه تنها باید دشمن خویش را دوست بدارد، بل باید بتواند از دوست خود نیز بیزار شود.
آن که همیشه شاگرد می‌ماند، آموزگار خود را پاداشی به‌سزا نمی‌دهد. چرا تاج گل‌های مرا از سر نمی‌افکنید؟ مرا پاس می‌دارید، اما چه خواهد شد اگر روزی تندیس این پاسداشت فرو افتد؟ بپائید، مباداد این تندیس، شما را خرد ‌کند!
اکنون شما را می‌فرمایم که مرا گم کنید و خود را بیابید: و تنها آن‌گاه که همگان مرا منکر شدید، نزد شما باز خواهم آمد.
و دیگر بار، دوستان من خواهید شد و فرزندان یک امید: آن‌گاه سوم بار، نزد شما خواهم آمد تا نیمروز بزرگ را با شما جشن گیرم.
و نیمروز بزرگ، آن‌گاه خواهد بود که انسان در میانهٔ راه خویش، میان حیوان و ابر انسان، ایستاده باشد، و رهسپاری خویش به شامگاه را چون برترین امید خویش، جشن گیرد: زیرا که این راهی است به بامدادی نو.
این‌گونه ماه‌ها و سال‌ها بر آن تنها بگذشت؛ اما فرزانگیش افزون شد و از پریش او را رنجه ساخت. باری، بامدادی پیش از سپیده دم برخاست، و همچنان در بستر، زمانی دراز در خود فرو رفت و سرانجام با دل خود گفت:
در خواب از چه هراسیدم که چنان از خواب پریدم؟ آیا کودکی آینه بر دست به سراغم نیامده بود؟ کودک با من گفت: زرتشت، خود را در آینه بنگر!
و چون در آینه نگریستم، فریادی کشیدم و دلم تپید: زیرا نه خود را، که شکلک و نیشخند ابلیسی را دیدم. به‌راستی، من نشانه‌ەا و هشدارهای خواب را در خوب در می‌یابم:
آموزه‌هایم در خطر افتاده است؛ علف‌ها، گندم نمائی می‌کنند!
دشمنانم نیرو گرفته‌اند و آموزه‌ٔ مرا باژگونه جلوه داده‌اند، تا بدان‌جا که عزیزترین کسانم نیز از ارمغان‌هائی که ایشان را داده‌ام شرمسار شده‌‌اند.
دوستانم گم گشته‌اند و آن ساعت فرا رسیده است که گم گشتگانم را بجویم!
چنین گفت زرتشت، فردریش نیچه، داریوش آشوری