سالها و سالها گذشتند

سالها و سالها گذشتند ، و هنوز هم، در جاده ای بسوی ابدیت در گذر.

سالها و سالها گذشتند ،
و هنوز هم ، در جاده ای بسوی ابدیت در گذر .

این گذار ، نه یک اختیار ،
که نیاز آن رسیدن است .

و اما من ،
خسته از آن همه سالهایی که گذشتند ،
و مرا اتفاق تازه ای نیفتاد .

و لیکن ،
راهیست که بی ایستادن ،
باید رفت .

ابدیت ، سروشت ماست ،
و جاودانگی ، هویت و اصالت ما .

و این هر دو ،
اکسیرحیاتی ، چون عشق ،
با خود همراه دارند .
که باید به چنگ آورد .

و عشق ، یعنی باختن ،
باختن و به فنا سپردن همه گذشته و آینده ای که در ذهن پروانده ای .

و آنگاه تسلیم آنچه که در اختیار تو نیست ،
و تلاش برای بهترین شدن ، در آنچه که به انتخاب تو سپرده اند .

و این همه ، شروعی بجز خستگی نمی شناسد .

خسته از آن همه سال که گذشت .
آن همه حسرت که خوردی .
آن همه نفرت که خریدی .
آن همه عصیان که بارها کردی .
آن همه فریاد که بر سرنوشت کشیدی .
آن همه ثروت و علم که اندوختی .
آن همه دوست که به مدحشان رقصیدی .

آری ،
شروع قشنگی که ،
دفتر پر از خاطرات گذشته را ،
پاره پاره کنی و ،
در آتش سوزان ، به خاکستری بدل نمایی .

گویی ، که وجودت را به خاکستر فنا سپرده ای ،
و طوفان عشق را به قیمت جان خریده ای ،
و بر فراز آن ،
بهر سو کشد ،
عاشقانه ،
بسوی ابدیت حضور ،
فقط به تماشا بنشینی .

محمد صالحی