گلدان

ای گل که به گلدانی وَز جملــه ی گلهـای بهــــارانی دانم تو هم از غربتِ خود در قفسی نالی

گلدان ( شعری در سبک زلال از دادا بیلوردی )
*
ای گل که به گلدانی
وَز جملــه ی گلهـای بهــــارانی
دانم تو هم از غربتِ خود در قفسی نالی
دلتشنــه تـریـن عــاشـقِ بارانــی
در داخلِ زنــدانـی
*
آن ریشه کـه پیچانـدی
وآن تـارِ غمی کــه بر گلو رانـدی
از جملـه نشانـه هـای بی زبانِ دلتنگـی ست
از فکـرتِ آدمی چـه هـا خواندی
اینگونـه گل افشاندی!؟
*
بــر لــذّتـــم افــزودی
وجدانِ خود از این جهت آسودی
امّـا مـن ِ دنیـا زده ، بیــرونِ تــــو را دیــدم
غـافـل ز درونتـم کــه می بودی
چون کوکب و داوودی
*
گلدانِ تـو تـاریک است
پاهای تو را چه کس بدینسان بست؟!
گلدانِ تــو را بــه تیـشه ی نــور در ایـن وادی
آهستــــه و نـرم بـایـــدی بـشکست
سرزنده تر و سرمست
*
وقتی که بهار آید
با سایـه ی نــورِ سبـز یار آید
در بـستـــرِ آزادیِ گلسِتــانِ احساست
گلواژه ای از عشق به بار آید
دل بـا تو کنار آید
*

ابوالفضل عظیمی