جان برار، از راه تهیه و فروش ذغال خرج خانواده را تأمین میكند. او با اسبی كه از پسر عمویش كرایه كرده ذغالها را به شهر میرساند. گوهر همسر او باردار است و احتیاج به عمل سزارین دارد. او فرزندش، اسماعیل، را در روستا باقی میگذارد تا از خانه و گاوشان مراقبت كند و خود با درشكه شبانه همسرش را به شهر میبرد. به نیت آن كه گاو را با اسب تاخت بزند، اسب را برای تأمین خرج همسرش میفروشد؛ اما در روستا، موقعی كه اسماعیل در كلاس درس است، گاو طعمه خرس میشود. جان برار به روستا باز میگردد و با شكایت پسر عمویش به زندان میافتد. با برخوردهای كدخدامنشانه اهالی جان برار آزاد میشود، با این شرط كه بدهیاش را به اقساط بپردازد. جان برار كه به تنهائی توان خرج و دخل خانه را ندارد اسماعیل را از رفتن به مدرسه باز میدارد تا به او در كارهایش كمك كند. اما پس از آن كه در مییابد بازار فروش ذغال رونقی ندارد، اسماعیل را به مدرسه میفرستد و خود به عنوان كارگر فصلی راهی شهر میشود.