حشمت آدم بیسوادی است كه در سالهای جنگ جهانی اول با احتكار قند و فروش آن به قشون جنوب سرمایهای هنگفت به چنگ میآورد. پس از جنگ به پایتخت میرود و كارخانهای تأسیس میكند و به توصیه آدم بیكاره و بی پولی به نام توسل در سودای نمایندگی مجلس و حشر و نشر با بزرگان و اشراف پول خرج میكند و رشوه میپردازد، اما طرفی نمیبندد. او پولهای خرج شده را از توسل مطالبه میكند. توسل او را مجاب میكند كه فرزندش را با هزینه دولت برای تحصیل به انگلستان بفرستد تا پس از بازگشت با استفاده از مقام، امكان راه یافتن پدر را به مجلس فراهم آورد. پس از چند سال كه پسر حشمت باز میگردد، با تطمیع و زد و بند، مقام وزارت را برای او میخرند. حشمت از شدت خوشحالی سكته میكند و میمیرد؛ و پسر كه خوی پدر را ندارد از قبول مقام وزارت خودداری میكند و سر توسل نیز بی كلاه میماند.