ـ "باستر" (کیتن)، آپاراتچی و نظافتچی سینمای محله، مشتاق است که با رموز کارآگاهی آشنا شود. در حالیکه میکوشد تا دل محبوبهاش (مکگوایر) را نیز بهدست بیاورد. در این بین، رقیب عشقی "باستر" با صحنهسازی وانمود میکند که او ساعت پدر دختر را به سرقت برده است. بنابراین "باستر" با خفت از خانه دختر رانده میشود. سپس مغموم به سر کارش بازمیگردد و روی صندلی کنار آپارات خوابش میبرد. به زودی روحش از جسمش فاصله میگیرد و سالن نمایش را طی میکند و پا به پرده سینما و اجراءهای دنیای فیلم میگذارد. در فیلم، "باستر" به نقش کارآگاه نامدار، "شرلوک جونیر"، توطئههای خلافکاران را نقش بر آب میکند و همه را به سزای اعمالشان میرساند. در لحظه اوج فیلم، "باستر" از خواب بیدار میشود و محبوبه را میبیند که از بیگناهی او باخبر شده و به دیدارش آمده است. حالا "باستر" نحوه برخورد "درست" با دختر را از فیلم روی پرده میآموزد و همهچیز به خیر و خوشی پایان میگیرد.
ـ با شرلوک جونیر، کیتن بیست و نه ساله به اوج بلوغ هنری خود دست پیدا میکند. فیلم به مایه ضدیتی میپردازد که برای سینما و تماشاگران چند دهه پیش چندان قابل هضم نیست: مایه رؤیا بر ضد واقعیت و واقعیت بر ضد هنر و البته فیلم سرشار از صحنههای تعقیب و گریز مسحورکننده (از جمله سواری طولانی "باستر" با موتورسیکلتی که او روی دسته فرمانش نشسته و راننده ندارد) است که چگونگی اجراء اغلب آنها، بدون استفاده از حقههای سینمائی (کیتن سر صحنه فیلمبرداری این فیلم دچار شکستگی مهرههای گردن شد) هنوز باورنکردنی بهنظر میآیند. لحظه اوج فیلم و از جادوئیترین لحظهها در تاریخ سینما، آنجا است که "باستر" پا به پرده سینما میگذارد. فکر درخشان این لحظه بعدها مشوق وودی آلن برای ساختن فیلم رز ارغوانی قاهره (۱۹۸۵) شد.