اِبْنِ شُهَیْدِ اَشْجَعی، ابوعامر، احمد بن عبدالملک بن احمد بن شهید (382-426ق/992- 1035م)، شاعر و کاتب پرآوازهٔ اواخر عصر امویان اندلس. وی آخرین فرد نامدار از خاندانی بزرگ بود که در زمان حکمرانی عبدالرحمان الداخل (حک 138-172ق/756- 788م) از شام به اندلس آمدند و در بارگاه امویان به مراتب عالی سیاسی و علمی دست یافتند (نک: ه د. ابن شهید، خاندان). شاعر در محلهٔ اشرافی مُنَیهٔ المُغیرهٔ در حومهٔ قُرطُبه به دنیا آمد (ابن بسام، (1(1)/196؛ عباس، 272؛ پلا، 23؛ زکی، 13). منصب وزارت پدرش سبب شده بود که از همان کودکی به دربار حاجبان عامری راه یابد و مورد توجه و محبت آنان قرار گیرد. شاعر خود بعدها، در رسالهای خطاب به مؤتمن عامری (نوادهٔ منصور)، به روابط نزدیک خاندان بنی شهید با عامریان اشاره کرده و لطف و محبت آنان به ویژه منصور بن ابی عامر را در حق خود شرح داده است (ابن بسام، 1(1)/193-197؛ قس: پلا، 24-27؛ هیکل، 368؛ عباس، 272-273). استادان وی شناخته نیستند، اما میدانیم که از تربیتی نیکو برخوردار بوده و به گفتهٔ خود وی علوم مختلفی چون ادب، تاریخ، فقه، طب، صنعت و حکمت را فراگرفته بوده است (ابن بسام، 1(1)/220؛ قس: یاقوت، 3/221-223). با اینهمه چنین مینماید که آسایش و کامرانی و شعرپردازی را بر ممارست و سخت کوشی در کسب علوم رایج ترجیح میداده است و به راستی، از اشارات پراکندهای که در آثار وی آمده، میتوان دریافت که دانستههایش در بسیاری از علوم رایج از سطح آگاهیهای سطحی فراتر نمیرفته است (ابن شهید، التوابع، 88؛ پلا، 28-30؛ هیکل، 369؛ عباس، 293). سرودن شعر را بسیار زود، یعنی پیش از 12 سالگی، آغاز کرد (پلا، 30-31؛ هیکل، همانجا؛ زکی، 14- 15). هنوز خردسال بود که پدرش ابومروان، که از وزارت کناره گرفته و به زهد و تصوف روی آورده بود، عرصه را بر وی تنگ کرد و او را به دوری از لذات و پوشیدن جامههای خشن ملزم ساخت، اما چندی بعد مظفر عامری (حک 393-399ق)، که در آن زمان مقام ولایتعهدی داشت، به وساطت وزیر ابن مَسلَمه او را از این وضع رهانید و با انتصاب وی به مقام ریاست شرطه، که با توجه به خردسالی شاعر در آن زمان، بیشک جنبهٔ افتخاری داشته است، گشایشی در کار وی پدید آورد (ابن بسام، 1(1)/194- 195؛ قس: بستانی، بطرس، 9؛ عباس، 273؛ پلا، 26-27). پدر شاعر اندکی بعد درگذشت (393 ق) و او احتمالاً در کنف حمایت مظفر و بزرگان دولتش قرار گرفت (پلا، 30). دوران پرآشوب «فتنه» که در 17 سالگی آغاز شد و حساسترین سالهای زندگی او را فراگرفت، بیشک بر او تأثیری ناگوار داشت، چه دستگاه حکومت عامریان را که دوست و حامی او بودند، یکسره بر باد داد و سبب کشتارها و ویرانیهای سهمگین در محلههای آباد و پر رونق قرطبه از جمله المدینهٔ الزاهرهٔ و منیهٔ المغیرهٔ گردید (پلا، 33). از جزئیات زندگی و احوال ابن شهید در این دوره اطلاع دقیقی در دست نیست. غالب دانستههای ما نیز در این خصوص برگرفته از آثار منظوم و منثور خود اوست. از رسالهٔ وی خطاب به مؤتمن چنین برمیآید که وی تقریباً در تمامی این سالها در قرطبه مانده و شاهد تحولات سیاسی پایتخت بوده است (ابن بسام، 1(1)/197؛ بستانی، بطرس، 13-14). شاعر در این رساله ضمن قصیدهای بلند در مدح مؤتمن، که در آن زمان حکومت بلنسیه را در دست داشت (ابن عذاری، 3/164- 165)، از «فتنه» و هرج و مرج ناشی از آن سخن گفته و از وی خواسته که به مدد یاران صقلبی خود (که در آن شعر الا´َعاجِمُ البیض خوانده)، به قرطبه لشکر کشد و دشمنان بربر خویش (الاَعاجِمُ السُّود) را بتاراند (ابن بسام، 1(1)/199-203؛ بستانی، بطرس، همانجا؛ قس: دیوان، 155- 160). با اینهمه چنین مینماید که شاعر از منافع خود به هیچ روی غافل نبوده است، چه در همان رساله از مؤتمن درخواست کرده که املاکی را که عباس، وزیر عبدالرحمان عامری، وعدهٔ اعطای آن را داده، اما «فتنه» مانع دستیابی شاعر به آن شده بود، بدو بخشد (ابن بسام، 1(1)/197- 198) و چون مؤتمن در نامهای او را به بارگاه خود در بلنسیه فراخواند، شاعر که گویا به اوضاع پایتخت امید بسته بود، از رفتن عذر خواست و تعلق خاطرِ عمیق خود به قرطبه را دستاویز ساخت (همو، 1(1)/207- 208؛ قس: زکی، 20). ابن شهید ظاهراً از مهدی (حک 399-400)، که سر منشأ «فتنه» شمرده میشد (ابن عذاری، 3/50) دوری جست (بستانی، بطرس، 16؛ پلا، 34)، اما چون مستعین (حک بار اول: ربیع الاول - شوال 400، بار دوم: 403-407ق) به قدرت رسید، شاعر به بارگاه او پیوست و به مدح وی پرداخت ( دیوان، 132-133؛ قس: پلا، همانجا)، اما چندی نگذشت که ظاهراً بر اثر بدگوییهای مخالفان، مورد بیمهری قرار گرفت، چه شاعر خود در قصیدهای، با اشاره به این نکته، از خود در برابر طعن مخالفان دفاع کرده است ( دیوان، 114- 115؛ التوابع، 123). وی در فصیدهای دیگر نیز ضمن شکایت از وضع خویش با لحنی گلایهآمیز بخشش و جوانمردی امیران دیگر و احتمال روی آوردن خود را به دربار ایشان به رخ مُستعین کشیده است ( دیوان، 151-152؛ قس: بستانی، بطرس، 17؛ زکی، 27). مراد شاعر ظاهراً اشاره به علی بن حَمّود بوده است (بستانی، بطرس، زکی، همانجاها). از قضا در 407ق قرطبه به دست علی بن حمود (حک 407- 408ق) افتاد و مستعین کشته شد (ابن عذاری، 3/117، 119-120). اما رفتار علی نیز که میانهای با شعر و ادب نداشت، بهتر از رفتار سلفش نبود و ابن شهید نه تنها از آن سو طرفی بر نبست، بلکه چندی بعد مورد خشم علی نیز قرار گرفت و به زندان افتاد (ابن خاقان، 198؛ زکی، 30). علب زندانی شدن او به درستی روشن نیست، اما از قصیدهٔ مشهوری که شاعر خود در این باره سروده است، چنین برمیآید که مخالفانش سبک سری و بیبندوباری او را دستاویز قرار داده و احتمالاً امیر را که به تعصب و سختگیری شهره بود، به وی بدگمان ساخته بودند ( دیوان، 99-102؛ زکی، همانجا؛ قس: پرس، 95-96 .(65-66, برخی زندانی شدن او را در دورهٔ حکومت قاسم بن حمود (حک 408-412ق) دانستهاند (پلا، 37- 38). هرچند که ابن ابار هم گرفتاری او را در زمان یحیی بن حمود (حک 412-413ق) دانسته است و هم آزادیش را (ص 203-204). در هر حال ظن قوی آن است که شاعر چندی بعد و احتمالاً در زمان حکومت قاسم که آزادمنشتر از برادر بود، از زندان رهایی یافت (زکی، 31) و چند سال بعد که قاسم از قرطبه گریخت و برادرزادهاش یحیی بن حمود با لقب معتلی حکومت را در دست گرفت، ابن شهید با وی روابطی دوستانه برقرار ساخت و او را مدح گفت ( دیوان، 107-109، 136- 137؛ زکی، 34). پس از آن نیز چون یحیی در نزدیکی اشبیلیه سپاهیان بربر قاسم را شکست داد (414ق)، ابن شهید در مدیحهٔ دیگری پیروزی او را تهنیت گفت ( دیوان، 131-132؛ پلا، 49)، اما سیر تحولات در این سالها چنان پرشتاب بود که کمتر امیری یارای ایستادگی در خود میدید. 414ق بار دیگر امویان به خلافت رسیدند و عبدالرحمان بن هشام ملقب به مستظهر (حک رمضان - ذیقعدهٔ 414) زمام امور را در دست گرفت و با تغییراتی در سیاست دولت، صاحب منصبان کهنهکار را بر کنار کرد و دوستان و نزدیکان خود را که عمدتاً از اشراف جوان بودند، به کار گماشت. ابن شهید مقام وزارت یافت (ابن ابار، 205؛ ابن سعید، 1/85)، اما دولت او مستعجل بود. سیاستهای جابرانهٔ حکومت به زودی موجب ناخشنودی عمومی شد و عاقبت بر اثر شورشی حکومت سرنگون گشت و اموی دیگری ملقب به مستکفی (حک 414- 416ق) به خلافت رسید و مستظهر را کشت (ابن بسام، 1(1)/50 -52؛ مقری، 1/489؛ قس: دوزی، 581 ؛ لوی پرووانسال، .(II/334 وزارت 47 روزهٔ ابن شهید نیز که اوج اعتلای سیاسی او بود، با این دگرگونی به سر رسید (هیکل، 370) و او ناخشنود از این ناکامی و هراسان از سیر رویدادها، در قصیدهای ضمن شکایت از اوضاع، عزم خود را به ترک قرطبه و پیوستن به یحیی بن حمود در مالقه بیان کرد ( دیوان، 153-154؛ قس: ابن بسام، 1(1)/321؛ زکی، 41؛ پلا، 45)، سپس به مالقه رفت و در خلال اشعاری که در مدح یحیی سرود، وی را تشویق کرد که به قرطبه حمله کند و به فتنه و آشوب پایان بخشد ( دیوان، 130؛ زکی، 41-42؛ قس: دوزی، 583 ؛ لوی پرووانسال، .(II/335 سرانجام یحیی در 416ق به قرطبه لشکر کشید، مستکفی از شهر گریخت و یحیی زمام امور را در دست گرفت (ابن عذاری، 3/143)، اما سال بعد قرطبه را ترک گفت و راهی مالقه شد. شاعر به قرطبه بازگشت و احتمالاً در همانجا به تألیف برخی از آثار خود پرداخت (هیکل، 371؛ زکی، 43). در 418ق اشراف قرطبه، به رهبری ابوالحزم بن جهور اموی، دیگری به نام هشام بن محمد ملقب به مُعتَدّ را (حک 418-422ق) به خلافت برداشتند، اما هشام مردی از طبقات فرودست به نام حَکَم بن سعید، معروف به قَزّاز، را به وزارت برگزید و چندی نگذشت که سیاستهای حکم، اشراف و توانگران قرطبه را ناخشنود و از حکومت بیزار ساخت (ابن عذاری، 3/145- 146؛ زکی، 45). ابن شهید نیز در این دولت مقامی ارجمند داشت (ابن سعید، همانجا) و به رغم تبار اشرافیشازدوستان نزدیک حکم شمردهمیشد (ابنبسام،3(3)/520 - 521؛ زکی، همانجا). چندی بعد حکومت که در آستانهٔ ورشکستگی مالی بود، بر سر مصادرهٔ اوقاف مساجد با فقهای قرطبه در افتاد و ابن شهید که از نزدیکان خلیفه شمرده میشد (ابن سعید، 1/85، 123)، به دستور او هجونامهای شدید اللحن نوشت و در آن سخت به مخالفان دولت تاخت و خود آن را یک بار در قصر خلافت و بار دیگر در مسجد جامع خواند. وصفی که ابن حیان از تأثیر ابن هجویه به دست داده حاکی از آن است که سخنان ابن شهید سخت تند و وقیحانه بودهاست (ابنبسام، 3(1)/519 - 520؛ زکی، 46-47؛ قس: دوزی، 587 )، اما کوششهای حکومت ثمری نبخشید. در 422ق حکم به دست یکی از امویان کشته شد و با تشکیل شورایی از بزرگان شهر، به رهبری ابوالحزم بن جهور، هشام از خلافت عزل و سلسلهٔ اموی منقرض گردید (ابن عذاری، 3/148-152؛ زکی، 48). با سقوط هشام آخرین امید ابن شهید نیز برباد رفت. با اینهمه، حاکمان جدید با او بر سر مهر بودند (پلا، 52) و او ظاهراً همچنان به زندگی اشرافی خود در قرطبه ادامه داد (زکی، 48- 50)، اما آسودگی او دیری نپایید، زیرا در ذیقعدهٔ 425 فلج شد و در بستر افتاد (ابن بسام، 1(1)/328). بیماری دردناک او 7 ماه، یعنی تا زمان مرگش، به درازا کشید و در این مدت به تدریج نیرو و توان جسمی او را زایل ساخت (ابن خاقان، 200)، چنانکه در آخرین روزهای حیات جز جسمی بیحرکت و دردمند از او برجای نمانده بود (ابن بسام، همانجا). دورهٔ بیماری و ضعف جسمی ابن شهید که رنج و یأس ناشی از آن یک بار او را به آستانهٔ خودکشی نیز کشاند (ابن بسام، همانجا؛ زکی، 55)، دورهٔ شکوفایی ذوقی و ادبی او نیز بود (عباس، 287؛ زکی، 51). برخی از مشهورترین اشعار اودر این دوره سروده شده است. از جمله قطعهٔ نسبتاً کوتاهی که شاعر آن را چند روز پیش از مرگ خطاب به دوست صمیمیش ابن حزم سروده است. در این قطعه که از جمله درخشان ترین سرودههای اندلسی شمرده شده، صراحت و صمیمیت شاعر در مواجهه با مرگی چارهناپذیر با اندوهی عمیق درآمیخته و تصاویری بس گیرا آفریده است ( دیوان، 133- 135؛ زکی، 56 -57). چون ابن شهید درگذشت، ابوالحزم بن جهور حاکم شهر بر وی نماز خواند (حمیدی، 1/212). تشییع جنازهٔ شاعر ظاهراً بسیار عظیم بوده است (ابن بسام، 1(1)/335). دربارهٔ شخصیت و خصوصیات اخلاقی ابن شهید سخن بسیار گفتهاند. اغلب او را مردی شرابخوار و هوسران خواندهاند که زندگیش سراسر به لهو و کامرانی میگذشته است (ابن بسام، 1(1)/193؛ ابن خاقان،191؛ ابن سعید، 1/85). حتی ابن خاقان در روایتی، که صحت آن نیاز به تأیید منابع دیگر دارد، از عیش و نوش شبانهٔ او در یکی از کلیساهای قرطبه سخن گفته است (ص، 194- 195؛ پلا، 74-76؛ قس: پرس، 278 -277 ؛ لوی پرووانسال، .(III/223 در عین حال وی به بخشندگی و بزرگواری شهره بود. سخاوت و گشادهدستی شاعر که گاه او را به آستانهٔ فقر میکشاند، در کنار صمیمیت و یکرنگی وی در دوستی، سبب رواج داستانها و افسانههای مشهور شده است (ابن بسام، همانجا؛ ابن دحیه، 158-159؛ ابن خلکان، 1/116-117؛ قس: عباس، 291). با اینهمه، ابن شهید شخصیتی مغرور و متکبر داشت. نخوت و تفرعن او که از یکسو حاصل تبار عربی و خاستگاه اشرافی وی (ابن شهید، دیوان، 87، بیت 1) و از سوی دیگر نتیجهٔ حدت طبع و اقتدار ادبیش (ابن بسام، 4(1)/40؛ قس: عباس، همانجا) بود، در قلمرو سیاست به صورت هواداری از حاکمیت امویان و عامریان و در پهنهٔ ادب به صورت معارضه جویی با بزرگان شعر و ادب نمودار میشد. گرایش او به طنز و هزل نیز به این معارضه دامن میزد (عباس، 292). از پارهای سخنان شاعر در التوابع چنین برمیآید که وی در خویشتن به دیدهٔ نابغهای مینگریسته که اگر مرگ امانش دهد، میتواند با قریحهٔ درخشان خود آثاری بس گرانبها بیافریند و به بلندترین قلهها دست یابد (ص 114؛ عباس، 292، 296، 300-301). گویی شاعر خود پیشاپیش از کوتاهی عمر و مرگ نابهنگامش آگاه بوده است. در واقع اعتقاد راسخ او به نبوغ خویش از یکسو و ترس از مرگ و هراس از کید دشمنان (مبارک، 1/327؛ عباس، 274، 392) از سوی دیگر، سبب شده بود که وی پیوسته بیم آن داشته باشد که زمانه نبوغ و شایستگی او را چنانکه باید نشناسد و ارج ننهد (قس: مبارک، 1/328)، اما غرور و نخوت او با اندوختههای علمیش چندان سازگاری نداشت. ابن شهید اصولاً مرد دانش و فضل نبود و جز در شعر و ادب چندان توشهای نیندوخته بود (عباس، 293). بیسبب نیست که در بحث از شعر، آن را موهبتی طبیعی میشمرد که از طریق فنون ادبی و صنایع شعری به آن دست نمییافت (نک: ادامهٔ مقاله). رقیبان و مخالفان ابن شهید نیز که ظاهراً از منزلت و رفتار او ناخرسند بودند (هیکل، 371؛ زکی، 22- 23)، این قبیل ضعفها را دستاویز تسویه حسابهای ادبی و سیاسی با او میکردند. او هم در پاسخ بارانی از طعن و ریشخند بر سر آنان فرو میریخت. حملات سخت و گزندهٔ او به برخی ادیبان قرطبه و طرز تفکر آنان از این نوعاست (ابنبسام، 1(1)/239-240؛ قس: مبارک، 2/58 - 60). در حقیقت رسالهٔ التوابع و الزوابع را نیز باید نوعی کوشش مبارزه جویانه خواند که ابن شهید برای اثبات برتری خویش در قلمرو ادب و بلاغت بدان دست زده است (قس: مبارک، 1/328؛ بستانی، بطرس، 70-71)، اما زمانه با او سرسازگاری نداشت. دورهٔ «فتنه» که به سقوط خلافت اموی و برباد رفتن علایق و آرمانهای سیاسی اشراف قرطبه انجامید، مایهٔ ناکامی ابن شهید و انگیزهٔ یأس و بدبینی او گردید (عباس، 274؛ زکی، 71). بخش اعظم زندگی شاعر در این دوره گذشت. بدین سبب مراحل مختلف زندگی و شعر او را آیینهای از رویدادهای این عصر شمردهاند (زکی، 19). عواملی فردی نیز چون ضعف شنوایی (ابن سعید، 1/123) که به گفتهٔ خود شاعر مانع دستیابی او به مناصب مهمی چون کتابت شد (ابن بسام، 1(1)/243؛ زکی، 15) و همواره زندگی و رفتار او را دستخوش نابسامانی میکرد (عباس، 290؛ زکی، 16) و نیز رنج بیفرزندی (عباس، 292-293) در نگرش منفی او نسبت به زندگی مؤثر بود و احتمالاً همین یأس و ناکامی نیز برگرایش او به هرزگی و بطالت میافزود (عباس، 292). آثار بدبینی ابن شهید که برخی (زکی، 70) آن را با بدبینی ابوالعلاءِ معری (نک: ه م) و برخی نیز با بینش رواقی سنکا1 (پرس، 467 ؛ قس، نیکل، 105 ؛ زکی، 55 -56) مقایسه کردهاند، در سرودههای او آشکار است (برای نمونه، نک: دیوان، 91، 97- 98، 142- 145؛ زکی، 71-73). ابن شهید شاعر و نثرنویسی سنت گراست. با آنکه او را همچون ابن حزم از زمرهٔ گروهی از ادیبان جوان قرطبه به شمار آوردهاند که سودای رقابت با شرق درسر داشتند و به شعر و ادب سرزمین خود میبالیدند، تبار اشرافی و پای بندی عمیق وی به سنتهای شرقی او را پیرو راستین شعر و ادب مشرق زمین ساخته بود (مونور، .(138-139 ابن شهید را شاعری «کثیر الشعر» خواندهاند (حمیدی، 1/209). با اینهمه، اکنون جز بخش اندکی از سرودههای او در دست نیست. وی در غالب موضوعات، شعر سروده، اما آنچه از او به جای مانده، بیشتر در مدح و وصف و غزل است. تصویر پردازیهای بدیع، بیان مضامین کهن در شکلهای تازه، بهرهگیری از اسلوب محاوره و گفت و گو با حیوانات، استفادهٔ فراوان از صنایع بدیعی و در عین حال روانی و استواری الفاظ و معانی از خصوصیات سبک شعر اوست (هیکل، 372). ابن شهید شعر و نثر بسیار خوانده بود و به رغم بیگانگی و حتی بیزاریش از علوم رایج، در پهنهٔ نظم و نثر اقتداری تمام داشت. آثار شاعران و کاتبان بزرگ را نیک میشناخت و بهرههای بسیار از آنان برده بود (عباس، 293). معارضههای او با شعرای بزرگ مشرق و استفادههای فراوانش از الفاظ و معانی و بحور و قوافی اشعار آنان خود نشان از دلبستگی و اتکای همه جانبهٔ وی به شعر مشرق زمین دارد. ابن بسام که با آگاهی عمیق و وسیع خود از شعر عرب همواره مترصد سرقتهای ادبی شعرای اندلس بود، طبق عادت، منبع بسیاری از تعابیر و معانی مندرج در اشعار ابن شهید را بازشناسانده است (1(1)/307-326؛ قس: بستانی، بطرس، 40-42؛ پلا، 106). بیسبب نیست که رقیبان و مخالفان ابن شهید اغلب او را به جعل و سرقت شعر متهم میساختند (بستانی، بطرس،42) و بیشک همین پای بندی به اسلوبها و قالبهای شعر کهن سبب شد که او هیچ گاه به سرودن موشّحات که با طبع او ناسازگار بود، نپردازد (قس: مونرو، .(139 با اینهمه، اشعار ابن شهید یکسره تقلید و اقتباس نیست. ای بسا که قریحهٔ درخشان و طبع سودایی او به اشعارش رنگ و بویی خاص بخشیده است، چنانکه گویی امیال سرکش او گاه در قالب تعابیر هنری، همچون موجی خروشان از عمق ضمیرش سربرآورده و به شعرش جنب و جوشی خاص بخشیده است (عباس، 294؛ قس: بستانی بطرس، 43؛ زکی، 72؛ مونرو، .(144-145 بیسبب نیست که در نظر برخی محققان معاصر پارهای از اشعار او طنینی اسرارآمیز دارند کهاز خصوصیات شعرمعاصر است (زکی، 66 - 67). اکنون تنها 75 قصیده از سرودههای ابن شهید در دست است که بسیاری از آنها نیز ناقص و پراکندهاند. برخی از این قصاید در ردیف بهترین نمونههای شعر اندلسی است، اما بیشتر آنها جز صنعت پردازی و تصویرسازی امتیاز دیگری ندارند (زکی، 72). اشعار تغزلی ابن شهید در مقایسه با مدیحههای او از عمق و اصالتی بیشتر برخوردارند (عباس، 302؛ زکی، همانجا)، اما مهمتر از اینها قدرت او در وصف و تصویرپردازیهای زنده و بدیع است. اشعاری نیز که وی در ایام بیماری سروده، از عمیقترین و مؤثرترین آثار او به شمار میرود (زکی، همانجا). دیوان ابن شهید تاکنون دوبار به چاپ رسیده است: نخست به کوشش شارل پلا در بیروت (1963م) و بار دیگر به کوشش یعقوب زکی (جیمز دیکی) در قاهره با مقدمهای تحقیقی در احوال و آراء ابن شهید. روایت انگلیسی این مقدمه پیش از آن به صورت مقالهای مستقل در مجلهٔ الاندلس1 (دیکی، به چاپ رسیده بود. اما مهمترین بخش از میراث ادبی ابن شهید همانا نثر وی، خاصه رسالهٔ التوابع و الزوابع است. نثر ابن شهید را که نثری است مسجع و وصف در آن جایگاهی ممتاز دارد، متأثر از نثر جاحظ و ابن عمید و بدیعالزمان (ه م م) دانستهاند (ابن ماکولا، 5/90؛ ابن بسام، 1(1)/192؛ هیکل، 387؛ عباس، 293). شاید بتوان گفت که در دورهٔ «فتنه» نثر در اندس رونقی خاص یافت و بر شعر پیشی گرفت (مبارک، 2/379؛ هیکل، 377) و انبوهی کتاب در شرح احوال بزرگان، حاوی خطبهها و رسالهها و دیگر نوشتههای آنان فراهم آمد، اما میتوان گفت که اساس این مجموعهٔ عظیم را عشق به لفّاظی و سجعپردازی و تقلید بیحساب از ادیبان شرق چنان یکنواخت ساخته که کمتر میتوان کسی را صاحب سبکی خاص معرفی کرد (ضیف، شوقی، الفن، 320-321). شیوهٔ نگارش ابن شهید و همچنین ابن حزم ( در طوق الحمامهٔ ) نیز در صنعت گرایی، از آن مجموعه چندان متفاوت نیست، اما اهداف و موضوعهایی که این دو در آثار خویش برگزیدند، موجب خلق دو اثر شد که در ادبیات عرب کمنظیر است. ابن شهید در رسالهٔ التوابع و الزوابع که خود آن را شجرهٔ الفکاههٔ نام نهاده (حمیدی، 2/597)، به جهان ماوراء طبیعت میرود و با جنیان و شیاطین ملاقات میکند. به درستی نمیدانیم که وی مضمون روایت خویش را از کجا الهام گرفته است: از برخی داستانهای مذهبی که در آن روزگار میان مردم شایع بوده است یا از «شیاطین الشعراء» که در ادب عربی خاصه در میان شاعران جاهلی شهرت داشته و یا از «مقامهٔ ابلیسیهٔ» بدیع الزمان (قس: ضیف، شوقی، المقامهٔ، 31). هر چه هست، رسالهٔ التوابع، از بدیعترین آثار نثر عربی به شمار رفته است. عنوان و رشتهٔ اصلی روایت را، ابن شهید از مفهوم «تابعه» (یا «تابع و تقریباً برابر با رَئیّ) و «زوبعه» که سرور جنیان یا نام شیطانی بوده و نیز از «شیاطین الشعراء» الهام گرفته است. «تابعه» جنی بوده که با انسان همراه میشده و نیز ممکن بوده که جنی نرینه، همراه زنی گردد و حتی عاشق وی شود. گویند نخستین کسی که خبر هجرت پیامبر(ص) را به مدینه آورد، زنی بود که «تابعی» از جنیان داشت (مثلاً نک: ابن منظور، ذیل تبع). این پری نیکوکار، نزد شعرای جاهلی و برخی شعرای اسلامی، همان «شیطان» است که ظاهراً همیشه با شخصیت شیطان در قرآن کریم منطبق نیست. در رویات ادبی، شیاطین الشعراء، نامهایی بس شگفت داشتهاند (مثلاً الهوجل، الهوبر، جهنّام و یا الخیتعور و الشیصبان نزد معّری: بستانی، فؤاد افرام، 341). اما شیطان، یا تابع ابن شهید، نام مأنوس رهیربن نُمیر دارد؛ «توابع» شخصیتهای دیگر نیز، در کتاب او، نامهای معروف دارند. همین جنی است که هم به شاعر اشعاری که به زعم خود او از حیطهٔ توان آدمیزاد خارج است، الهام میکند و هم وی را در جهانِ جنیان راه مینماید. ابن شهید لازم دیده که پیش از ورود به اصل داستان، در خلال درآمدی کوتاه، چند نکته را آشکار سازد: وی نخست، خطاب به دوستی ابوبکر نام که از نبوغ شاعر در سخندانی و علم در شگفت شده، میگوید که وی را «تابعه»ای است که یاریش میدهد و «زوبعه»ای است که مؤیدش میدارد. سپس شرح میدهد که چگونه در کودکی، به اندک مطالعه، علم فراوان اندوخت و چگونه در رثای دوستی شعر سرود، اما از تکمیل آن عاجز ماند، سپس زهیر جنی، سوار بر اسب بیامد، بقیهٔ شعر را به او الهام کرد و سپس، با اسب از دیوار خانه بیرون جهید و ناپدید شد. اما از آن پس، هر گاه نیاز بود، وی به یاریش میشتافت. ابن شهید در آغاز فصل اول کتاب شرح میدهد: روزی که با زهیر دربارهٔ شاعران و خطیبان سخن میراند، از او خواست حیلهای ساز کند تا وی به دیدار آنان رود. زهیر وی را بر اسب نشاند، از آسمانها درگذشت تا به جهان جنیان رسید و در آنجا، بر اساس آنکه اینک از کتاب باقی مانده، به 4 مجلس درآمد. بدین سان کتاب به 4 فصل تقسیم میشود: «توابع الشعراء» «توابع الکتّاب»، «نقاد الجنّ» و «حیوان الجن». وی در سفر اول، توابع چند شاعر جاهلی (از جمله امرؤالقیس) و چند شاعر عباسی (چون ابوتمام و متنبی) را ملاقات میکند و در معارضه و مجادلهٔ شاعرانه با آنان، چنان نیک از عهده برمیآید که همه به او «اجازهٔ» شعر میدهند. در سفر دوم، زهیر او را به چمنزاری میبرد که همهٔ کاتبان و توابع آنان در آن گرد آمدهاند. او با تابع عبدالحمید و جاحظ به گفت و گو میپردازد و چون این دو سجع پردازی او را نمیپسندند، به دفاع از خود برمیخیزد و در عوض، شیوهٔ عبدالحمید را مورد انتقاد قرار میدهد و سپس با خواندن رسالهٔ «الحلواء»، موجب انبساط خاطر آنان میگردد. در این فصل،ابن شهید فرصت را غنیمت شمرده، به گلایه از رقیبان و حسودان خویش، خاصه ابوالقاسم افلیلی (نک: ه د، ابن افلیلی) میپردازد و تابعهٔ او را که در واقع خود اوست، در هیأتی نازیبا و مسخره وصف میکند و سپس به پاسخهایی نکتهآمیز و قطعاتی پرتصنع، اما آکنده از هزل، او را از میدان بیرون میراند. در اثنای همین دیدار نیز تابعههای دو کاتب بزرگ، به توانایی او در شعر و کتابت صحه میگذارند. مجلس سوم، مجلس جنیان است که دربارهٔ ابیاتی چند از شاعران بزرگ به نقادی پرداختهاند، مایهٔ اصلی سخن آن است که سرقت ادبی چیست و بهترین آنها کدام است. بدیهی است که در همهٔ احوال، آراء ابن شهید قاطع و از همه سو مورد پسند است. مایهٔ مجلس چهارم، حکمیت ابن شهید در باب شعر است: در سرزمین خران و استران که همه از جنیانند، پا مینهد و میبیند که دو عاشق، یکی استر و دیگر خر، دو غزل سرودهاند و از او میخواهند که شعر بهتر را برگزیند. پس از این داوری، وی به غازی میپردازد که تابعهٔ یکی از نحویان است، اما به جای معارضه در باب نحو و لغت، دانستههای غاز نحوی را به مسخره میگیرد و بیهودگی آن علوم را باز مینماید. در همین اندک مقدار که از رسالهٔ التوابع بازمانده، همهٔ شخصیت اجتماعی و ادبی ابن شهید و سهم او در نقد ادبی پدیدار است. وی استعداد و ذوق سلیم را مایهٔ اصلی شعر میداند. آهنگی که از ترکیب کلمات حاصل میشود، چون به تخیل دلنشین و بدیع درآمیزد، شعر واقعی به وجود میآورد و گرنه به کمک علم نحو و عروض نمیتوان شاعر شد. اصولاً بیان در نظر اونفحَهای آسمانی است که درس و تحقیق آدمی را از آن بینیاز نمیکند. سرّ بلاغت را باید در طبع انسان جست، نه در دقایق نحوی (قس: ضیف، احمد، 54 - 55؛ مبارک، 1/230، 2/67؛ مونرو، .(139-142 به همین جهت است که وی « کتاب خلیل را در زنبیل میافکند و کتاب سیبویه را در پلیدی» ( التوابع، 124). باز جای دیگر به نحویان که گویی در نظر او اوج فساد در ادبند، میپردازد و غازی ابله و ناتوان را نمایندهٔ آنان قرار میدهد و از او میخواهد حال که طبع روان و خِرَد هنری ندارد، لااقل «تجربهٔ خرد» بیاموزد و سپس با او به مجادله پردازد (نک: التوابع، 149-152؛ قس: بستانی، بطرس، 54 -62). در آغاز این بحث اشاره کردیم که وی رسالهٔ خود را خطاب به ابوبکر نامی نوشته است. ابن بسام (1(1)/245؛ قس: ابن سعید، 1/79) نظر به رابطهٔ استواری که شاعر با خاندان ابن حزم داشته، این ابوبکر را، همان ابوبکر ابن حزم پنداشته است. اما ابوبکر، چنانکه برادرش ابومحمد ابنحزم در طوق الحمامهٔ (ص 116-117) آورده، در 401ق درگذشته است، از این رو ابن شهید که رسالهٔ خود را شاید سالها پیش از وفات او تألیف میکرده، دیگر نمیتوانسته وی را مخاطب قرار داده باشد. بدینسان، تعیین تاریخ تألیف این کتاب دشوار میگردد. از قضا تاریخ تألیف برای این کتاب از اهمیت خاصی برخوردار است، زیرا در سراسر ادبیات عرب، تنها یک کتاب میشناسیم که از جهات بسیار، به اثر ابنشهید شبیه است. این کتاب همانا، رسالهٔ الغفران معری است که در 424ق تألیف یافته (بستانی، بطرس، 67؛ هیکل، 384). حال اگر تاریخ تألیف التوابع روشن شود، میتوان این سؤال را مطرح کرد که کدامیک از دو نویسنده، از آن دیگری تقلید کرده و آیا اصلاً تقلیدی در کار بوده یا نه؟ نخست احمد ضیف (ص 47- 48) زمان تألیف التوابع را پس از رسالهٔ الغفران نهاد و ابن شهید را مقلد معری پنداشت. این نظر به سرعت توسط زکی مبارک (1/318-320) رد شد، زیرا او معتقد بود که التوابع قبل از 420ق نوشته شده. بروکلمان نیز مینویسد که التوابع 20 سال پیش از رسالهٔ الغفران پدید آمد (دربارهٔ ابن مباحث، نک: پلا، 980؛ زکی، 43). بطرس بستانی (ص 67-70) با توجه به قصایدی که در التوابع آمده، تاریخ تألیف آن را اندکی پس از 414ق نهاد، اما پلا (ص 99) اصرار دارد که نظر بروکلمان را تأیید کند. مستند او همان ابوبکری است که نامش در آغازِ التوابع آمده و ابن بسام او را همان ابن حزم معروف پنداشته است، اما پلا، برای حل مشکلات خویش، نظر تازهای ابراز میدارد، از این قرار که شاعر داستان خود را یک بار در جوانی، یعنی اندکی پیش از 401ق نوشت و سپس سالها بعد، مجدداً آن را تحریر کرد (نک: ص 97). به نظر میرسد که این بحثهای پرپیچ و تاب را روایت حمیدی در جذوهٔ (همانجا) حل کرده باشد. زیرا وی به صراحت مینویسد که ابوبکر در التوابع، شخصی است به نام یحیی بن حزم که از قضا هیچ رابطهای با خاندان ابن حزم معروف ندارد (قس: زکی، 44؛ مونرو، .(139 بحث دیگری که در این باب میان پژوهشگران درگرفته، این است که آیا معری رسالهٔ التوابع را دیده است؟ و اگر دیده، چگونه این کتاب، تنها چند سالی پس از ت´الیف از غرب به شرق رسیده است؟ ثعالبی که فقط 3 سال بعد از ابن شهید درگذشته، مقداری از اشعار ابن شهید و نیز قطعاتی از التوابع را که از قضا مواد اصلی کتاب را تشکیل میدهند (چون وصف حلوا، کک، روباه، آب) در یتمیهٔ خود (2/40-43) آورده است. بنابر این بعید نیست که ابوالعلاء معری هم آنها را دیده باشد. با اینهمه دانشمندان متأخر، نظر به اهداف و محتوای رسالهٔ الغفران، باور ندارند که ابوالعلاء از ابن شهید تقلید کرده باشد، از این رو تشابهات متعدد و به خصوص سفر به جهان جنیان را تصادفی و ملهم از منبع ثالثی، مثلاً روایات معراج، میپندارند (نک: بستانی، بطرس، 75؛ بستانی، فؤد افرام، 342 به بعد؛ زکی، 44، جم). از این کتاب تنها آنچه ابن بسام نقل کرده، به جای مانده است و امروز دیگر نمیدانیم در اصل، حجم آن چه بوده است. همین قسمتهای بازمانده را نخستین بار بطرس بستانی با مقدمهای جامع، مشتمل بر شرح حال و آثار ابن شهید و تحقیقی در التوابع، در بیروت (1951م) منتشر ساخت. ترجمههایی نیز از این رساله به زبانهای انگلیسی (توسط مونرو در برکلی، 1971م) و اسپانیایی (توسط باربرا1 در سانتاندر، 1981م) منتشر شده است. ابن شهید رسایل متعدد دیگری نیز که اغلب طنزآمیز بودهاند، تألیف کرده (ابن بسام، 1(1)/192) که بخشهایی از آنها را ابن بسام نقل کرده است. دو اثر دیگر نیز به نامهای کشف الدک و ایضاح الشک و حانوت عطار به وی نسبت داده شده که هیچ یک امروزه در دست نیست (حمیدی، 1/209؛ عمادالدین، 3/555 ابن خلکان، 1/116). آنچه نیز عمر فروخ (4/460) دربارهٔ چاپ حانوت عطار نوشته، ظاهراً خلط و اشتباهی بیش نیست. گزیدههایی که ثعالبی از ابن شهید در یتیمهٔ (2/30-44) آورده، حاکی از آن است که آوازهٔ شاعر بسیار زود و در زمان حیات وی به شرق رسیده بوده است.