اَبواِسْحاقِ بْنِ عَیّاش، ابراهیم، متکلم معتزلی بصری در سدۀ 4ق/10م و استادِ قاضی عبدالجبار معتزلی. نام پدر او در غالب منابع «عیاش» ضبط شده است، اما ابن ندیم که خود معاصر ابواسحاق بوده، با تصریح به اینکه جز نامش، آگاهی بیشتری دربارۀ وی ندارد، نام و نسب او را «ابراهیم بن محمد بن عیاش» آورده است (ص 221). ابواسحاق بخش عمدهای از حیات خود را به دور از بغداد که مهمترین مرکز فرهنگی آن زمان بود، گذرانید (نک : قاضی عبدالجبار، «طبقات المعتزله»، 328) و شاید به همین سبب ابن ندیم چندان با وی آشنایی نداشته است. ابواسحاق که از طبقۀ دهم معتزله به شمار میرود، به مکتب بصره تعلق دارد. وی نزد ابوهاشم جبایی، یکی از برجستهترین معتزلیان بصره، دانش آموخت و از دو شاگرد صاحب نام او، ابوعبداللـه بصری و ابوعلی بن خلاد بصری، نیز بهرۀ فراوان برد (ابن مرتضی، 107، قس: 7، به نقل از ابن کرامۀ جشمی که ابوعبداللـه بصری را شاگرد ابواسحاق بن عیاش دانسته است). ابواسحاق در بصره، اهواز، تستر (شوشتر)، عسکر و اُبُلّه مجالس درس پررونقی داشته و شاگردان بسیاری را تربیت کرده است (قاضی عبدالجبار، همانجا). گفته شده که جمعی از طالب علمان بغدادی پس از استفاده از مجلس درس ابوعبداللـه بصری به مجلس درس او میشتافتهاند (همانجا؛ ابن مرتضی، 107). شاگر نامدار او قاضی عبدالجبار معتزلی است که علم کلام را نخست از وی آموخت (قاضی عبدالجبار، همانجا؛ ابن کرامه، 365، 366). قاضی که در آغاز به اشاعره گرایش داشت (مکدرموت، 8)، احتمالاً بر اثر آموزشهای ابواسحاق به معتزله پیوست. قاضی عبدالجبار همواره از او با احترام بسیار و با عنوان «شیخنا» یاد کرده و دانش و منش او را بسیار ستوده است («طبقات المعتزله»، همانجا، شرح الاصول، 214، 280، المغنی، 4/29، 58). ابواسحاق در تداوم فرهنگ و اندیشۀ معتزلی تأثیر بسزایی داشته است. نقش او را در تاریخ فکر معتزله زمانی در مییابیم که بدانیم متکلمان این مسلک هنگام برشمردن طبقات خود، او را در سلسلهای قرار میدهند که دانش خود را از طریق آن آموختهاند (عثمان، 17؛ نک : ابن مرتضی، همانجا، به نقل از ابن کرامۀ جشمی). ابواسحاق در زمانی میزیست که ابن اخشید با تأسیس مکتب کلامی خود و با انتقاد شدید از ابوهاشم، شکافی در میان معتزلیان پدید آورده بود و از این رهگذر اختلاف میان دو گروه اخشیدی و پیروان ابوهاشم بالا گرفته بود (قاضی عبدالجبار، نطبقات المعتزله»، 329؛ مکدرموت، همانجا)، اما ابواسحاق و دیگر شاگردان ابوهاشم، به وی وفادار ماندند و به دفاع از آراء و عقاید او برخاستند. گفته شده که ابواسحاق یکی از پیروان ابن اخشید را که در علوم مختلف چیرهدست بود، از طریقۀ اخشیدیه به مذهب ابوهاشم باز گردانید (قاضی عبدالجبار، همان، 328). ابن مرتضی (ص 5-7)، از قول ابواسحاق مطالبی نقل کرده است که مطابق آن، وی سند معتزله را درستترین سند در میان مسلمانان و اهل قبله دانسته است، زیرااین سند از طریق واصل بن عطاء و عمروبن عبید به ابوهاشم عبداللـه بن محمد بن حنفیه میرسد و از طریق آنان به امیرالمؤمنین علی(ع) و سپس به رسول اللـه(ص) منتهی میگردد. نکاتی دربارۀ سند معتزله در دیگر آثار معتزلی و غیرمعتزلی نیز دیده میشود (نک : ابن ندیم، 202؛ قاضی عبدالجبار، شرح الاصول، 137، 138، «طبقات المعتزله»، 164، المغنی، 20(2)/136، 137؛ ابن ابی الحدید، 6/371؛ شهرستانی، 49). ابن ندیم هنگامی که از متکلمان معتزلی سخن میگوید، از ابوالهذیل علاف نقل میکند که تفکرِ مبتنی بر عدل و توحید را از طریق واصل و ابوهاشم بن محمد بن حنفیه از امیرالمؤمنین علی(ع) گرفته و او نیز از رسولاللـه(ص) اخذ کرده است (همانجا). قاضی عبدالجبار نیز در مقدمۀ «طبقات المعتزله» بدون آنکه از ابن ندیم یا ابن عیاش سخنی به میان آورد، مطالبی به همین مضمون آورده است (ص 164). باید دانست که طرح بحثی با عنوان سند معتزله، احتمالاً از سدۀ 4ق به بعد بهطور جدی آغاز گردید و تا حدودی نیز زاییدۀ نوعی گرایش شیعی بود که تمایل به انتساب علوم کلامی و غیرکلامی به علی(ع) داشت (نک: همو، المغنی، همانجا؛ ابن ابی الحدید، همانجا). برخی این سند را ساختۀ شیعیان و ناشی از آمیختن تفکر معتزلی و شیعی در سدۀ 4ق دانستهاند (متز، 1/372، 373). از ابواسحاق آراء مهمی در مسائل کلامی بر جای نمانده است. برخی از نظریات او را بهطور پراکنده در آثار قاضی عبدالجبار (نک : شرح الاصول، 214، 280، 307، المغنی، 4/29، 58، 271-276، 285، 11/474، 12/136، 14/199، 291) و دیگران (نک : ابورشید نیشابوری، «کتاب المسائل فی الخلاف»، 27، 84، فی التوحید، 541؛ ابن متویه، 2/86، 143؛ فخرالدین رازی، 83-85) میتوان یافت. در برخی از کتب کلامی، در باب شیئیت معدوم، آرائی به ابواسحاق نسبت داده شده است. به نقل از این منابع، وی همچون برخی دیگر از متفکران معتزلی، برای ماهیات ممکنه در حال عدم، پیش از آنکه پا به عرصۀ وجود بگذارند، ذوات و حقایقی قائل است، اما آنچه در این مورد وی را از سایر همفکرانش جدا میکند، این است که او این ذوات را خالی از هرگونه صفتی میداند. ابواسحاق دربارۀ اتصاف این ماهیت معدومه به صفت جوهریت، معتقد است که این صفت با تحیّز (جای گرفتن در مکان) یکی است و از آنجا که تحیز از صفاتی است که تابع وجود است و اتصاف ماهیت ممکنه قبل از موجود شدن به صفت تحیز ممکن نیست، اتصاف آنها به صفت جوهریت نیز در عالم عدم امکان ندارد (همانجا؛ عضدالدین ایجی، 56، 57؛ نادر، 132). دیدگاه ابواسحاق در مسألۀ امامت به روشنی معلوم نیست. همین قدر میدانیم که ابن مرتضی کتابی در امامت امام حسن و امام حسین(ع) و فضایل ایشان به وی نسبت میدهد (ص 107). اگر انتساب این کتاب به وی صحیح باشد، میتوان گفت که وی گرایش شیعی داشته و در این مورد احتمالاً تحت تأثیر استادش ابوعبداللـه بصری بوده که وی نیز کتابی در تفضیل امیرالمؤمنین علی(ع) نوشته بوده است (همانجا). از آثار ابواسحاق، جز برخی آراءِ پراکنده در آثار قاضی عبدالجبار و دیگران چیزی بر جای نمانده است. قاضی عبدالجبار وی را صاحب کتابهایی در «نقض» و «اجوبه المسائل» میداند («طبقات المعتزله»، 328؛ نیز نک : ابن ندیم، همانجا).