اِبْنِ وَهْب، ابوالحسین اسحاق، نویسندۀ آغاز سدۀ 4ق. از این نویسنده کتابی ارجمند بر جای مانده، اما از احوال خود او، هیچ نمیدانیم، حتی نام و کتاب او نیز در همین دهههای اخیر کشف شده است. به قطع میتوان گفت که ابن وهب به همان خاندان معروفی که از زمان یزید بن ابی سفیان (در شام) تا اواخر سدۀ 3ق (در بغداد) به کار کتابت مشغول بودهاند، تعلق دارد. بنابراین، سلسله نسب او چنین است: اسحاق بن ابراهیم بن سلیمان بن وهب بن سعید بن عمرو بن حصین بن قیس بن قبّال (ابن خلکان، 2/415؛ فنال؛ ابن ندیم، 136؛ قنان). پیشۀ این افراد، به اختصار، چنین بوده است؛ قبّال کاتب یزید بن ابی سفیان و معاویه و یزید؛ قیس، کاتب یزید و مروان و عبدالملک و هشام؛ حصین کاتِب هشام و مروان و یزیدبن عمرو بن هبیره و منصور و مهدی؛ عمرو کاتبِ مهدی و خالد برمکی؛ سعید کاتبِ برمکیان؛ وهب کاتبِ جعفر برمکی و فضل و حسن پسران سهل، نیز والی کرمان و فارس؛ سلیمان، وزیر مهتدی و معتمد؛ امّا دربارۀ ابراهیم پدر اسحاق که تا 264ق زنده بود، این اندازه میدانیم که معتمد، اموال او و برادرش وهب را با اموال پدرشان سلیمان مصادره کرد (شرف، 25-27). اسحاق عموی دیگری به نام احمد داشت که شاعر بود و در 285ق درگذشت، اما عموی سوم او عبید اللـه از مشاهیر و نیز ممدوح بزرگانی چون ابن رومی (ﻫ م) بود و در دربار معتضد خدمت میکرد. فرزند این عبید اللـه که قاسم نام داشت، نیز چندی به جای پدر نشست (نک : مطلوب، 37-40؛ شرف، 30-31). اینک ملاحظه میشود که اسحاق با آنکه از خاندانی اهل فضل و ادب و نسبتاً مشهور برخاسته و خود بیگمان در ادب صاحبنظر بوده، کسی به احوال او اشارهای نکرده است. وی در کتاب خویش بارها به اعضای خاندان خود، خاصه کسانی که احتمالاً از نزدیک دیده یا از محضرشان سودی برده، اشاره کرده است (نک : مطلوب، 39)، اما مهمترین اشارۀ او آنجاست که میگوید: «شیخ خود علی بن عیسی رحمه اللـه را دیدم که...» (البرهان، چ شرف، 281؛ نک : شرف، 11). از آنجا که وزیر علی بن عیسی در 335ق درگذشته، ناچار مولف، کتاب خود را پس از این تاریخ نوشته است. حفنی محمد شرف براساس مجموعۀ روایات کتاب، حدس میزند که اسحاق در اواخر سدۀ 4ق در گذشته و بیشتر عمر را نیز در بغداد گذرانده است (ص 33-34). اسحاق بیگمان شیعی مذهب بود. اشارات او به تقیه، عصمت، ظاهر و باطن، تأویل، رموز قرآن، کتمان و بداء (نک : EI2) بر این امر دلالت دارد و تقریباً همۀ محققان چون طه حسین (ص 19)، علی حسن عبدالقادر (ص 79) نیز بر آن تصریح کردهاند، به خصوص که مؤلف پیوسته از امامان شیعه(ع) نقل قول نموده و از آنان با نامهای ائمه علیهمالسلام، ائمۀ صادقین یا الصادق علیهالسلام یاد کرده است (همانجا). با اینهمه شرف (ص 40-44) ضمن بحثی مفصل میکوشد وی را دوستدار شیعه، نه پیرو آن مذهب، قلمداد کند. اسحاق، علاوه بر کتابی که اینک مورد بررسی قرار خواهیم داد، گویا 4 کتاب دیگر داشته که اثری از آنها بر جای نمانده و اگر او خود در البرهان به آنها اشاره نکرده بود، البته از نام آنها هم بیخبر میماندیم. این کتابها عبارتند از: 1. اسرارالقرآن (البرهان، چ شرف، 113)؛ 2. الحجه؛ 3. الایضاح (همان، 77)؛ 4. التعبد (همان، 186).کتا البرهان خود چندی دستخوش ایهام و سرگردانی بود: نخست با نام البرهان فی وجوه البیان در 1930م انتشار یافت (شرف، 1) و در 1938م طه حسین و عبدالحمید عبادی که بر قطعهای از آن در کتابخانۀ اسکوریال دست یافته بودند، آن را با نام نقدالنثر تألیف قدامه بن جعفر به چاپ رساندند. اما جالب آنکه نظر این دو محقق دربارۀ انتساب کتاب به قدامه یکی نیست. مقدمۀ طه حسین درواقع همان سخنرانی است که او در 1931م در کنگرۀ خاورشناسان (در لیدن) به زبان فرانسه ایراد کرده بود. در این گفتار، وی صراحتاً در تعلق کتاب به قدامه تردید کرده، میگوید: «... خوانندۀ مطلع در مییابد که این کتاب ممکن نیست از آنِ قدامه باشد، بلکه به ظن غالب، از آنِ نویسندهای شیعی مذهب است» (همانجا). سپس نظر بروکلمان را نقل میکند که کتاب را از آنِ شاگرد قدامه میپنداشته است (ص 42). در عوض، عبادی به چند دلیل تاریخی و پس از مقایسه میان این کتاب و الخراج قدامه، با آنکه میداند در ورقۀ اول نسخه، عنوان «البیان» نوشته شده، باز گمان برده است که این اثر همان نقدالنثر قدامه است. چندی بعد در 1368ق/1949م علی حسن عبدالقادر، طی مقالهای که در مجلۀ المجمع العلمی العربی (ص 73-81) به چاپ رسانید، توضیح داد که نسخۀ تازهای از این کتاب را در کتابخانۀ چستربینی یافته است. این نسخه ثابت میکند که آنچه به نام نقدالنثر چاپ شده، درحقیقت چیزی جز یک سوم البرهان فی وجوه البیان نیست. دیگر آنکه مؤلف، نام خود را در آغاز «بیان» چهارم کتاب خود (البرهان، چ شرف، 254) ذکر کرده است. علاوه بر این عبدالقادر به رد دلایل دو محقق نخست پرداخته و از جمله منکر هرگونه تشابه میان این کتاب و آثار قدامه گردیده و اشاره کرده است که هیچکس چنین کتابی را به قدامه نسبت نداده (ص 76-77) و این کتاب اثری شیعی است و قدامه شیعی مذهب نبوده است (ص 79). پس از عبدالقادر، محققان دیگری نیز به تأیید یا تکمیل این بحث پرداختند که از آن جملهاند: عبدالمنعم خفاجی، شوقی ضیف و بدوی طبانه (نک : شرف، 14-18؛ مطلوب، 15-19). سرانجام در 1967م کتاب البرهان، توسط احمد مطلوب و با همکاری خدیجه حدیثی از روی نسخۀ چستربیتی انتشار یافت. مقدمۀ کتاب شامل است بر: بحث مفصلی از سرگذشت کتاب، اشاره به ناقدان نقدالنثر، دلایل فراوانی در رد انتساب آن به قدامه و دلایل صحت انتساب آن به ابن وهب. خود کتاب نیز به شیوهای پسندیده همراه با فهارس ــ هرچند، گاه بسیار ناقص ــ به چاپ رسیده است. با اینهمه 2 سال بعد، در قاهره حفنی محمدشرف، ظاهراً بیآنکه از چاپ نخست اطلاع داشته باشد، براساس همان نسخۀ چستربیتی به چاپ دیگری اقدام کرد. این چاپ هیچ مزیتی بر چاپ نخست ندارد، علاوه بر آن، نحوۀ گزارش ماجرای کتاب، طرز برداشت و استدلال محقق و حتی مجموعۀ اطلاعات وی در مقدمه، شباهت سؤالانگیزی با چاپ احمد مطلوب دارد. البرهان فی وجوه البیان، یکی از نخستین و مهمترین آثار دربارۀ «بیان» است. بیان نیز در آغاز امر، یعنی طی سدۀ 3 و ابتدای سدۀ 4ق در معنایی بسیار گستردهتر از آنچه امروزه در کتب متأخرتر علوم بلاغت مییابیم، مورد بحث قرار میگرفته است. حقیقت و مجاز و تشبیه و استعاره و کنابه که نزد متأخران پایههای اصلی مبحث بیان را تشکیل میدهند، در البرهان ابن وهب گویی در درجۀ دوم اهمیت نشسته است. موضوعات بیان را نخستینبار جاحظ عرضه کرد. وی انواع «دلالت بر معنی» را در 5 امر منحصر میداند: 1. لفظ (زبان یا گفتار: 1/56)؛ 2. اشاره (تعبیر از چیزی به وسیلۀ اشاره: 1/56-57)؛ 3. حساب (یا «عقد»: 1/58-59)؛ 4. خط (بیان از راه نگارش، در مقابل لفظ یا بیان شفاهی: 1/58)؛ 5. حال یا نِصْبه (حالت هر موجود خود گویای حال مخلوق و یا بیان خلق و قدرت خالق است: 1/59). از نظر ابن وهب نیز اساس بیان، با اندکی اختلاف، همان است که جاحظ نقل کرده و تأثیر جاحظ بر او کاملاً آشکار است. او خود نیز به گونهای غیرمستقیم بر این امر اعتراف میکند: یکبار مینویسد (چ شرف، 51) که او نسبت به آثار گذشتگان چیز تازهای نیاورده، بلکه گفتههای آنان را نظام بخشیده و شرح داده است. همچنین در آغاز کتاب (همان، 49) از قول مخاطب خود چنین میآورد که: کتاب البیان جاحظ شامل اخبار و گفتههای گزیده است، اما در باب بیان، حق مطلب را ادا نکرده و انواع و اقسام آن را نیاورده است. سپس میافزاید: از من خواستی که مختصری در باب اقسام بیان بنویسم و بیشتر اصول و فصول آن را، به اختصار، آنچنانکه مبتدی نیز دریابد، بیاورم. بیان در نظر ابن وهب بر 4 اصل استوار است: 1. «اعتبار» یا بیان خود به خودی اشیاء (چ شرف، 56، 65 به بعد). این بیان دوگونه است: ظاهر و باطن. باطن نیز بر قیاس و خبر استوار است. این «اعتبار» همان است که نزد جاحظ حال یا نِصبه خوانده میشد (همانجا)؛ 2. «اعتقاد» و آن معرفت و علمی است که برای انسان، از حقایق موجودات حاصل میشود. این علم بر سه گونه است: حق، مشتبه و باطل. این دو نوع از انواع بیان ثابتند و برحسب افراد تغییر نمیکنند (همان، 58، 86 به بعد)؛ 3. «عبارت» یا قول و زبان و یا گفتار (برابر با «لفظ» نزد جاحظ). این باب البته مفصلترین و عمدهترین بابهای کتاب است (همان، 92-253) و شامل اقسام بسیار متعددی میشود، چون: خبر، تشبیه، استعاره، شعر و اقسام آن، نشر، خطابه، جدل و... بدیهی است که بخش اعظم این باب بر نوشتار هم منطبق میشود؛ 4. «کتاب» (همان، 254 به بعد) همان است که نزد جاحظ «خط» خوانده شده، اما ابن وهب در این باب نسبتاً مفصل، به موضوعاتی بس شگفت پرداخته که نه تنها در علم بیان، بلکه در بسیاری زمینههای دیگر بسیار سودمند است. وی پس از شرح خط و اهمیت و اعتبار آن و ویژگیهایی که خط نگار باید داشته باشد و نیز اصطلاحات خاص خط، به اموری که معمولاً، کاتب دیوان باید بداند، نیز پرداخته است. در اینجاست که علم نحو و صرف و لغت، وظایف بسیاری از دبیران دیوانهای دولتی حتی وظایف «صاحب شرطه» و «صاحب سرّ» و «صاحب خبر» و «حاجب» و نیز «وجوه اموال»، مالیاتهای گوناگون، حکم زمینهایی که به جنگ یا به صلح فتح میشوند، احکام خراج و مسائل دیگری از این قبیل در کتاب آمده است. حال آنکه این معانی را معمولاً باید در کتابهای «ادب الکاتب» یا گاهدر کتابهای خراج باز یافت. آنچه در این کتاب نظر طه حسین و محققان پس از او را جلب کرده، همانا تأثیر مستقیم ارسطو بر مطالب آن است. طه حسین (ص 23) این اثر را «بیانی» کاملاً نو میپندارد که مواد اصلی خود را نه تنها از ادب عربی و شعر و خطابۀ ارسطو اخذ کرده، بلکه بیشتر بر آنالوتیکا (تحلیل و قیاس) و توپیکای (جدل) او عنایت داشته و بدینسان خواسته است که نخست فکر را در نویسنده و شاعر عرب سازمان دهد و سپس نطق و نحوۀ بیان را. ضیف (ص 101-102) نظر طه حسین را تأیید میکند و میافزاید که ابن وهب آنچه را از ارسطو گرفته، با عقاید شیعی خود و مباحث متکلمان و فقها درآمیخته، اما در این کار چندان موفق نبوده و و نتوانسته است برخلاف قدامه آن را به نحو شایستهای بر زبان عربی منطبق سازد. به همین جهت است که اهل بلاغت اصطلاحات قدامه و ابن معتز را به کار بردند و از اصطلاحاتی که ابن وهب وضع کرده، روی گرداندند. علت شکست او نیز بیگمان افراط در وامگیری از تفکر یونانی از یک سو و ناهنجاری و پیچیدگی گفتار او از سوی دیگر است.