در کتاب حاضر نگارنده به این نکته اشاره میکند که چقدر و چگونه ممکن است گذشته را بشناسیم؟ در آغاز کتاب آمده است: 'تاریخ در درجهی اول و مهمتر از همه روایتی ادبی دربارهی گذشته است. تصنیف ادبی دادهها در قالب روایتی که مورخ در آن برای گذشته معنایی خلق میکند. پیامد ضمنی این امر آن است که در خلق روایتهای تاریخی خود نباید خصلت تاریخ به منزلهی ادبیات را پنهان کنیم، اما این امر پیامد بسیار مهمی هم دارد. آنگونه که جنکینز (نویسنده) استدلال میکند، ما باید فرضیات معرفتشناختی و فلسفی مورخان را دربارهی راه صحیح پرداختن به تاریخ، به رسمیت بشناسیم. از نظر جنکینز، همهی این نکات به این معنا است که نه سر در اسناد و اوراق فرو بردن، نه کاربرد روشهای شبه علمی، نه تمایل به عقلانی و عینی بودن، نه دقیق بودن در استنباطهای خود، نه حفظ فاصلهی خود با گذشته، نه همنفسی با آن، هیچکدام به هیچوجه نمیتواند ماهیت اساسی مطالعهی تاریخی را تغییر دهد. همهی اینها لزوما به گذشته، به منزلهی بازنمایی نوشتاری چیزی که نمیتوان آن را احیا کرد، لطمه نمیزنند، اما تاریخ را به منزلهی شکلی از دانش نمیتوان با بنا کردن قاطعانهاش بر شالودههای تجربی و تحلیلی خاص خود از این مخمصه نجات داد. یعنی هیچ داستان پنهان یا حقیقیای وجود ندارد که پیدا شود. تاریخ هیچ مرکزی ندارد چون هیچ گذشتهی قابل شناختی به معنای تاریخ وجود ندارد. فقط چیزی وجود دارد که شاید بتوان آن را گذشته ـ به منزلهی تاریخ ـ نامید. این همان چیزی است که منتقد فرانسوی، رولان بارت، جلوهی واقعیت مینامد. ما تنها گذشته را از رهگذر شکلی که به واقعیت آن میبخشیم بازنمایی کنیم'.