آفتاب

ث

ث

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ثأد. [ ث َءْدْ ] (ع مص ) سرمازده گردیدن . || نمناک شدن و سرما رسیدن .



ثأد. [ ث َءْدْ / ث َ آ ] (ع اِ) امر زشت . || غوزه ٔ نرم ازخرما. || گیاه تازه و تر. || مکان ناموافق . || نم . || سرما.



ثأد. [ ث َ ءَ ] (ع اِ) نم . || خاک نمناک . || سرما.



ثأداء. [ ث َءْ ] (ع اِ) کنیزک و زن گول . || ماانا ابن ثأداء؛ نیستم عاجز. || پرستار.



ثأدهٔ. [ ث َءْ دَ ] (ع ص ، اِ) زن بسیارگوشت .



ثادری الاسقف . [ ] (اِخ ) (۱) اسقفی بکرخ بغداد. او بطلب کتب میل شدید داشت و بتقرب و تحبیب قلوب نقله ٔ علوم میکوشید و کتابهای بسیار جمع کرد و قومی از اطباء نصاری را بنام اوتصنیفاتی است . (عیون الانباء). و محتمل است که او همان کس باشد که انالوطیقای اول ارسطو را بعربی آورد وحنین آن نقل را اصلاح کرد. (لکلرک ، تاریخ طب عرب ).



ثادغ . [ دِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثَدْغ . شکننده .



ثادق . [ دِ ] (اِخ ) نام وادئی در دیار بنی عقیل و در آنجا آبهائی است . اصمعی گفته است که ثادق وادی بزرگ و پهناوری است که به رُمّه منتهی میشود. (مراصد). || نام اسب منقذبن ظریف .



ثادق . [ دِ ] (ع ص ) سحاب ثادِق ؛ ابر ریزان . || وادی ثادِق ؛ وادی سائل . وادی سیلناک .



ثاذون . (اِخ ) الطبیب . او در صدر اسلام میزیست و طبیب حجاج بن یوسف ثقفی بود. کناش بزرگی بنام پسر خود تألیف کرده است . گویند روزی حجاج از او پرسید دواء گِل خوارگی چیست ؟ او گفت عزیمت مردی چون تو. و حجاج بترک آن عادت گفت و دیگر بار گل نخورد (۱) . ممکن است او همان ثیاذوق طبیب باشد. رجوع به ثیاذوق شود.



ثاذینس . [ ] (اِخ ) (۱) او راست : کتاب الطوفانات وکتاب الکواکب المذنبه (۲) .



ثار. (ع مص ، اِ) کینه . || کینه کشیدن . || انتقام . خونخواهی . طلب کردن خون : جز انتصار و طلب ثار روی ندید و جز حرکهٔالمذبوح چاره ندانست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی 26). از دیار هندوستان هر کجا نافخ ناری و طالب ثاری و ساکن داری ... بود، رو بدو آورد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 350). سیف الدوله بعقب ایشان میرفت و بحجت قاطع شمشیر ثار و انتصار از ایشان می ستد. (ترجمه...



ثأر. [ ث َءْرْ ] (ع مص ) کشتن کشنده را. طلب کردن خون مقتولی را. ادراک ثأر. || لاثأرت فلاناً یداه ؛ نفع مرساناد او را دو دست وی .



ثارب . [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثرب .



ثارهٔ. [ ثارْ رَ ] (ع ص ) زن بسیارگوی .



ثارد. [ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ثَرد.



ثاسلس . [ ] (اِخ ) (۱) یکی از شاگردان برمانیدس طبیب یونانی است (۲) .



ثاسلس . [ ] (اِخ ) فرزند ابقراط طبیب یونانی (۱) .



ثاسلس . [ ] (اِخ ) حیلی مغالط،موسوم به مارس و ملقب به ثاسلس یکی از اطباء یونانی و از اصحاب حیل (۱) . او عقیده داشت که طب نه بر تجربه است و نه بر قیاس بلکه بر حیله است . و افلاطون کتب وی و شاگردان او را بسوخت .



ثاسلوس . [ س ِ ] (اِخ ) (۱) نام پدر ابقراط چهارم (۲) و نام پسر ابقراط طبیب یونانی معروف که او نیز پزشک بوده است . و رجوع به ثاسلس شود.



ثاسیلیوس . (اِخ ) یکی از حکماست . شهرزوری از آداب منسوب به او نقل کرده است (۱) .



ثأط. [ ث َءْطْ ] (ع اِ) ج ِ ثأطهٔ.



ثأطاء. [ ث َءْ ] (ع ص ، اِ) زن گول و در صفت داه مستعمل شود. (منتهی الارب ).



ثأطهٔ. [ ث َءْ طَ ] (ع اِ) لای و گل . گل سیاه و تر. و فی المثل : ثأطهٔ مدت بماء؛ یضرب للرجل یشتد حمقه فان الماء اذا زید علی الحماهٔ ازدادت فساداً. || جانوری کوچک گزنده . (منتهی الارب ). ج ، ثأط.



ثأططس . [ ث َ اِ طِ طِ ] (اِخ ) (۱) ثااطاطس . ثاطیطس . نامی از نامهای مردان یونانی و عنوان یکی از محاورات اصیل افلاطون . موضوع آن بحث در علم می باشد در این کتاب افلاطون تعریف و حد فلسفه را بیان و تقریر کرده و نظیر تعریف او در رسائل اخوان الصفا نیز دیده میشود آنچه افلاطون درین محاوره راجع به فلسفه و فیلسوف گفته در کتاب ششم مدینه (۲) تکمیل شده است .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله