آفتاب

پ

پ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

پائین ولایت باخرز. [ وَ ی َ ت ِ خ َ ] (اِخ ) بلوکی از ولایت باخرز و خواف . شماره ٔ قرای آن 21 و مساحتش 44 فرسنگ مربع است و مرکز آن قصبه ٔ طیبات است . این ناحیه از شمال به پائین جام و از مشرق به مرز افغانستان و از جنوب به پائین خواف و از مغرب به بلوک میان ولایت باخرز محدود است .



پائینی . (ص نسبی ) منسوب به پائین .



پاار. [ اِ ] (اِخ ) (۱) فردیناند. نام قول و ترانه ساز و پیانوزن ایتالیائی . قسمت اعظم زندگانی وی در فرانسه گذشت و در مدت اقامت خود بدانجا قطعات دلکش و دقیق تألیف کرد که مشهورترین آنها به «متر دو شاپل » (۲) موسوم است . مولد وی بسال 1771 م . (1184هَ.ق .) وفات در سنه ٔ 1839م . (1254 هَ.ق .).



پاافزار. [ اَ ] (اِ مرکب ) پاپوش . کفش . خف . پافزار. پااَوزار.



پاافشار. [ اَ ] (اِ مرکب ) دو تخته ٔ کوچک باشد بمقدار نعلین که بافندگان پای بر زبرآن نهند و چون یک پای بیفشارند نیمی از رشته ها که می بافند فرود آید و چون پای دیگر بیفشارند نیمی دیگر.و آنرا پای اوژاره و لوح پای نیز گویند :
نیست بافنده او به دست افزار
نه به ماکونورد و پاافشار.

آذری .
|| جای پا در پیانو و چرخ خیاطی و غیره (۱) .



پاالا. [ اُ ](اِخ ) (۱) بندری به ایتالیا کنار دریای تیره نی دارای 9053 تن سکنه . این بندر کرسی ناحیه ٔ سیرکانداریو و مولد سن فرانسوا دُپل است .



پاالی . [ اُ ] (اِخ ) (۱) پاسکال . یکی از وطن پرستان کُرس که بسال 1755 م . (1168 هَ . ق .) به ریاست جزیره ٔ کُرس رسید و جز قسمتی از ساحل آن جزیره را به اختیار اهالی ژِن که آن هنگام سیادت بحری در دست آنان بود نگذاشت و با وسایلی اندک خدمات بسیار انجام کرد ولی بسال 1768 م . (1181 هَ . ق .) از کنت دُ وُ هزیمت یافت...



پاالی . [ اُ ] (اِخ ) (۱) هیاسینت . سرداری از مردم کرس . مولد او در حدود سال 1690 م . (1101هَ . ق .) نزدیک کرت (کُرس ) و در سنه ٔ 1768 م . (1181 هَ . ق .) در ناپل درگذشت . وی یکی از دوازده نماینده ٔ اهالی کُرس نزد دولت ژِن که آن هنگام بحریه ای قوی در اختیار داشت بود و در طغیان سال 1734...



پاانداز. [ اَ ] (ن مف مرکب ، اِ مرکب ) فرشی که در سوی دَرِ ورود اطاق افکنند. || آنچه در پای عروس یا داماد ریزند از زر یا جامه ها و جز آن . || آنچه در گاه ورود عروس بخانه ٔ شوی در بیرون خانه از اسب و ملک پیش کشند. || (نف مرکب ) قواد. زنی که بساط طرب و عیش و نوش آماده کند مردان و زنان ِ کامجوی را.



پااندازان رفتن . [اَ رَ ت َ ] (مص مرکب ) شلنگ اندازان به کاهلی رفتن .



پااورنجن . [ اَ / اُو رَ ج َ ] (اِ مرکب ) خلخال . رجوع به پاآورنجن شود.



پااوزار. [ اَ / اُو ] (اِ مرکب ) رجوع به پاافزار شود.



پاب . (اِخ ) شهرکی است به ماوراءالنهر از فرغانه آبادان و با کشت و برز بسیار. (حدود العالم ).



پابازی . (حامص مرکب ) رقص :
بیفشان زلف و صوفی را بپابازی و رقص آور
که از هر رقعه ٔ دلقش هزاران بت بیفشانی .

حافظ.



پابپا کردن . [ ب ِ ک َ دَ ](مص مرکب ) مردد بودن . حیران بودن . || حواله کردن طلبی را عوض طلب کس دیگر. داینی را از دینی در مقابل دینی دیگر بری کردن . || تهاتر.



پابرجا. [ ب َ ] (ص مرکب ) ثابت . ثابت قدم . راسخ . پایدار. استوار :
چرا چو لاله ٔ نشکفته سرفکنده نه ای
که آسمان ز سرافکندگیست پابرجا.

خاقانی .
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
وندر آن دایره سرگشته ٔ پابرجا بود.

حافظ.
|| دائم . همیشه .



پابرجا بودن . [ ب َ دَ ] (مص مرکب ) ثبوت . ثابت بودن . راسخ بودن . پایدار بودن . ثابت قدم بودن . استوار بودن .



پابرجا کاشتن . [ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) (... درختی یا گیاهی )؛ خزانه نکردن آن . نشا نکردن آن .





پابرجائی . [ ب َ ] (حامص مرکب ) ثبوت . ثبات . پایداری . استواری . استقامت .



پابرجای . [ ب َ ] (ص مرکب ) ثابت . ثابت قدم . راسخ . پایدار. پادار. استوار. ثبت :
ظلم ازو لرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پابرجای باد.

خاقانی .
و رجوع به پابرجا شود.
- پابرجای کردن ؛ ثابت کردن .



پابرچین رفتن . [ ب َ رَف ْ ت َ ] (مص مرکب ) آرام و آهسته رفتن چنانکه آوائی از پای برنیاید.



پابرسران . [ ب َ س َ ] (اِ مرکب ) (۱) ذوات الاذرع الرأسیه . رده ای بزرگ از جانوران جز شاخه نرم تنان که در اطراف سر آنها تعدادی بازو که بجای اعضاء حرکتی (پاها) و وسیله ٔ شکار این جانورانند قرار دارد. سرپاییان . رأسی رجلی .



پابرکاب . [ ب ِ رِ ] (ص مرکب ) مستعد رفتن . (غیاث اللغات ).



پابرمه . [ ب َ م َ ] (ص ) در دیوان سوزنی دیده شده و معنی آن معلوم نیست و ظاهراً در صفت زین اسب آمده است :
زین پابرمه نگه کن چو خوهی گشت سوار (۱)
تا نیفتی چو شوی حمله ور و حمله پذیر.

سوزنی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله