آفتاب

پ

پ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

پ . (حرف ) پ ِ یا پی یا باء معقوده یا باء فارسی ، نشانه ٔ حرف سیم است از حروف تهجی و آن یکی از حروف شفوی است . و این حرف خاص زبان فارسی باشد و عرب آنرا ندارد و در تعریب به باء و فاء بدل شود چون اَپرویژ اَبرویز (لقب خسرو دوم ) و پرگار و پالوده . فرجار و فالوذَج ، و در حساب جُمل «پ » نماینده ٔ عددی نیست مگر آنکه آنرا بجای «با» گیرند لیکن نزد فارسی زبانان در حروف ابتثی فارسی سه باشد.
ابدالها:
> در فارسی گاه به «باء موحده » بدل شود. چو...



پ اوروشسپ . [ پ ُ ش َ پ َ ] (اِخ ) (۱) صورت اوستائی نام پدر زرتشت است . این اسم مرکب است از صفت (پ ُاوروش َ) بمعنی پیر چنانکه در وندیداد فرگرد 7 فقره ٔ 57 آمده است و از کلمه ٔ اسپ و معنی ترکیبی پ اوروشسپ دارنده ٔ اسپ پیر است . در آبان یشت فقره ٔ18 زرتشت پسر پوروشسپ نامیده شده است . همچنین در فرگرد 19 وندیداد در فقرات...



پا. (اِ) رِجل . از اندامهای بدن و آن از بیخ ران تا سر پنجه ٔ پای باشد شامل ران و زانو و ساق و قدم . پای . و گاه بمعنی قسمت زیرین پا آید که عرب قدم گوید و آن از اشتالنگ تا نوک ابهام است :
با جهل شما درخور نعلید بسر بر
نه درخور نعلی که بپوشیده به پائید.

ناصرخسرو.
در این میان بهتر بنگریست هر دو پای خود بر سر چهار مار دید. (کلیله و دمنه ).
پا تهی گشتن به است از کفش تنگ
رنج غربت...



پا. (اِخ ) (۱) نام کرسی پادُکاله (۲) از ناحیه ٔ آراس (۳) دارای 652 تن سکنه .



پا بدامن کشیدن . [ ب ِ م َ ک َ/ ک ِ دَ ] (مص مرکب ) گوشه گرفتن . || صبر کردن . (برهان ). || قناعت کردن . (برهان ).



پا بدو گذاشتن . [ ب ِ دَ / دُو گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) غفلهًٔ بسرعت گریختن .





پا بر زمین زدن . [ ب َ زَ زَ دَ] (مص مرکب ) پا بزمین کوفتن به ناشکیبائی یا خشم .



پا بلند کردن . [ ب ُ ل َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) دویدن . بشتاب رفتن :
عزم تو پای باد بند کند
باد هرچند پا بلند کند.

امیرخسرو.
و این تعبیری هندیست .



پا پس آوردن . [ پ َ وَ دَ ] (مص مرکب ) ترک دادن . (رشیدی ) (برهان ). || قطع نظر کردن . واگذاشتن . || بازماندن از طلب بعجز. || منهزم شدن در رزم . (برهان ).



پا خوردن . [ خوَرْ / خُرْ دَ ] (مص مرکب ) پا خوردن کسی ؛ فریب خوردن او. در حساب ، فریفته و گول شدن او. || پا خوردن فرش ؛ بر آن بسیار آمد و شد کردن نرم شدن و لطیف شدن را.



پا دادن . [ دَ ] (مص مرکب ) روان کردن و قوت و قدرت دادن . (تتمه ٔ برهان ). اتفاق نیکو برای کسی پیش آمدن .



پا در رکاب . [ دَرْ رِ ] (ص مرکب ) سوار. || مهیا و مستعد و آماده ٔ سفر. || دَم ِ نزع که ابتدای سفر آخرت است . (برهان ). محتضر. || هر چیز که نزدیک به ضایع شدن باشد عموماًو شرابی که مایل بترشی شده باشد خصوصاً. (برهان ).



پا در گل . [ دَ گ ِ ] (ص مرکب ) مقیّد. گرفتار. || خجل . شرمسار :
ز شرم جلوه ٔ مستانه ٔ او سروپا در گل
ز طوق قمریان چون دود از روزن هوا گیرد.

صائب .
- پا در گل بودن ؛ مقید بودن . گرفتار و پای بند چیزی بودن :
دوش بر یاد حریفان بخرابات شدم
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود.

حافظ.



پا در هوا. [ دَ هََ ] (ص مرکب ) بی اصل . بی اساس ، چون سخنی و گفتاری .



پا دررفتن . [ دَرْ رَ ت َ ] (مص مرکب ) پا دررفتن کسی را؛ سکندری خوردن . شکوخیدن . لغزیدن . زَل ّ. عَثر. عِثار. عَثیر. زَلل . زُلول . مَزلهٔ. || ورشکست شدن .



پا زدن . [ زَ دَ ] (مص مرکب ) بسیار راه رفتن در تجسس چیزی : تمام شهر را پا زدم .
- پا زدن به کسی در حساب ؛ به دغلی از حق او کاستن . مبلغی از طلب او را انکار کردن . قسمتی از دَین راانکار کردن .



پاکوفتن . [ ت َ ] (مص مرکب ) رقص کردن . رقصیدن .



پا گرفتن . [ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب ) مستقر شدن . دوام کردن . ثبات یافتن . استوار شدن . - پا گرفتن کاری و امری ؛ رونق و ثبات آن .
- پا گرفتن قبری را ؛ سطح آنرا از زمین برآوردن . تسنیم .
- پا گرفتن برف ؛ نشستن آن بر زمین چندانکه بزودی ذوب نشود.
- پا گرفتن طفل ؛ براه افتادن وی .



پا نهادن . [ ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) پا نهادن در کاری ؛ آغاز آن کردن .



پا و پر. [ وُپ َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) قدرت و توانائی و تاب وطاقت . (برهان ). قدرت مقاومت و استقامت :
تو دادی مرا زور و آئین و فر
سپاه و دل و اختر و پا و پر.

فردوسی .
نه اسب و سلیح و نه پا و نه پر
نه گنج و نه سالار و نه بوم و بر.

فردوسی .
کسی را که یزدان نداده ست فر
نباشدش با جنگ او پا و پر.

فردوسی .
بماندند پیران بی پا و پر
بشد...



پاآهو. (اِ مرکب ) آهوپا. به اصطلاح بنایان ، خانه ٔ شش پهلو. (جهانگیری ) :
زین دیو وفا چرا طمع داری
همچون من از این بنای پاآهو؟

ناصرخسرو.
و این قلب آهوپاست . خانه ٔ مسدّس یا مقرنس . و رجوع به آهوپای شود.



پاآورنجن . [ رَ ج َ ] (اِ مرکب ) خلخال ، و آن حلقه ای است سیمین یا زرین یا فلزی دیگر که زنان در مچ پای کنند. پای برنجن . پااورنجن .



پائیدن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . ببودن . بایستادن . ماندن . درنگ کردن :
ای ز همه مردمی تهی و تهک
مردم نزدیک تو چرا پاید (۱) .

ابوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).
اگر خفته ای زود برجه ز جای
وگر خود بپائی زمانی مپای .

دقیقی .
بترس ای گنهکار و نزد من آی
به ایوان چنین شاد و ایمن مپای .

فردوسی .
بدو گو که برخیز و نزد من آی
چو نامه بخوانی...



پائیز. (اِ) خزان . خریف . برگ ریزان . تیر. تیرماه . بادبیز. بادبز. سفیدبری . (برهان ). و آن مدت ماندن آفتاب است در بروج میزان و عقرب و قوس . سومین فصل سال . و کلمه ٔ پائیز با اینکه میان عامه بسیار متداول است در نظم و نثر فصحا یافته نشد.
- پائیز عمر ؛ روزگار پیری .
- امثال :
جوجه را در پائیز میشمارند ؛ یعنی جوجه های بهاره تا بپائیز رسند برخی در چاه و چاله افتد و بعضی ر...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله