آفتاب

و

و

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

واپس نشستن . [ پ َ ن ِ ش َ ت َ ] (مص مرکب ) عقب نشستن . || پائین نشستن . || با هم نشستن . || قبول کردن . راضی شدن . (ناظم الاطباء). و رجوع به واپس شود.



واپس نگریدن .[ پ َ ن ِ گ َ دَ ] (مص مرکب ) پشت سر را نگاه کردن . قفا را نگریستن : و او وا پس می نگرید تا مگر رسول علیه السلام رحمت کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ).
آهو ز تو آموخت به هنگام دویدن
رم کردن و استادن و واپس نگریدن .

ادیب نیشابوری .
و رجوع به واپس شود.



واپس نوردیدن . [ پ َ ن َ وَ دی دَ ] (مص مرکب ) گشادن و بازکردن نوردیده را. رجوع به نوردیدن شود.



واپس نوشتن . [ پ َ ن َ وَ ت َ ] (مص مرکب ) باز کردن درنوشته و پیچیده را. رجوع به نوشتن شود.



واپس افتاده . [ پ َ اُ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) عقب افتاده . در راه پس مانده . دیری کننده . (ناظم الاطباء). رجوع به واپس افتادن شود.



واپس تر. [ پ َ ت َ ] (ص تفضیلی مرکب ) عقب تر. بازمانده تر :
عمر همه رفت و به پس کس تریم
قافله از قافله واپس تریم .

نظامی .
به زیر چنگ خرچنگ اندری تو
از آن هر ساعتی واپس تری تو.

عطار (اسرارنامه ).
هر که صبر آورد گردون بر رود
هر که حلوا خورد واپس تر رود.

مولوی .



واپس خزنده . [ پ َ خ َ زَ دَ / دِ ] (نف مرکب ) خناس . (ترجمان القرآن ). بازخزنده . رجوع به واپس خزیدن شود.



واپس دل . [ پ َ دِ ] (ص مرکب ) نگران . مضطرب . دل واپس :
چونکه قبضی آیدت ای راهرو
آن صلاح تست واپس دل (۱) مشو.

مولوی .



واپس رو. [ پ َ رَ / رُو ] (نف مرکب ) بازپس رونده ، عقب رونده :
گفت آن را من نخواهم . گفت چون ؟
گفت او واپس رو است و بس حرون .

مولوی (مثنوی دفتر ششم چ اسلامیه ص 559).
و رجوع به واپس رفتن شود.



واپس مانده . [ پ َ دَ/ دِ ] (ن مف مرکب ) بازمانده . عقب مانده :
دلم را منزلی پیش است و واپس ماندگان از پس
که راهش سنگلاخ است و سم افگنده است پالانی .

خاقانی .
ز واپس ماندگان ناید درست این
نخستین را نداند جز نخستین .

نظامی .
به دورافتادگان از خان و مانها
به واپس ماندگان از کاروانها.

نظامی .
و رجوع به واپس...



واپستن . [ پ َ ت َ ] (مص مرکب ) بازجستن . فراجهیدن . || در عقب نشستن .(ناظم الاطباء). || واپس جستن . (شعوری ).



واپسته . [ پ َ ت َ / ت ِ ](۱) (ن مف مرکب ) پیوسته . متصل . || دوست و رفیق و یار. (ناظم الاطباء).



واپسی . [ پ َ ] (ص نسبی ) آخری . آخرین . واپسین :
الهی به فریاد جانم رسی
در آن دم که باشد دم واپسی .

نزاری قهستانی (از دستورنامه چ روسیه ص 74).



واپسی . [ پ َ ] (حامص مرکب ) عقب ماندگی :
قافله شد، واپسی ما ببین
ای کس ما، بی کسی ما ببین .

نظامی .
شانی از فرهاد ومجنون واپسی دون همتی است
در قطار بختیان عشق پیشاهنگ باش .

شانی .
|| به مجاز، ادبار :
واپسی است گر فلک با تو بمهر رو کند
ورت دهد فزونیی آنهمه نیز اندکیست .

ادیب نیشابوری (امثال و حکم ج



واپسین . [ پ َ ] (ص نسبی ) اخیر. آخرین . مؤخر. آخر. (السامی ) (آنندراج ) (فرهنگ نظام ). بازپسین . متأخر. انجامین و آنچه پس از همه باشد. (آنندراج )(فرهنگ نظام ). پس . آخر. (شعوری ). آخری :
واپسین دیدارش از من رفت و جانم بر اثر
گر برفتی در وداعش من ز جان خشنودمی .

خاقانی .
بهر دوباره زادن جانت ز امهات
زین واپسین مشیمه ٔ دیگر که شبنمی است .

خاقانی .
واپسین یار منی د...



واپکیدن . [ پ َ دَ ](مص مرکب ) پوشیدن دهن و یا صورت . || انداختن چیزی از دهن . || تف از دهن بیرون افتادن در وقت حرف زدن . || بیهوده گفتن . (ناظم الاطباء). || به دهن انداختن :
گرفته بکف واپکیده چنان
که بد دانه و کشته آندم نهان .

میرنظمی (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 18).



واپور. [ پُرْ ] (از لاتینی یا فرانسوی ، اِ) مأخوذ از لاتین ، جهاز دودی . (ناظم الاطباء). به معنی کشتی . || کشتی دودی یا کالسکه ٔ دودی یا هر چیزی که به مدد دخان میرود. (آنندراج از اختر روم سفرنامه ٔ شاه ایران ). || این لغت در فرانسه به معنی خود بخار و دود هم هست . (فرهنگ نفیسی فرانسه به فارسی ).



واپوشیدن . [ دَ ] (مص مرکب ) پوشیدن :
به سرانگشت بخواهی دل مسکینان برد
دست واپوش که من پنجه نمی اندازم .

سعدی (کلیات چ فروغی ص 211).
و رجوع به پوشیدن شود.



واپیچ . (اِ) پیچک :
رسد شانه ای تا به شمشاد پیچ
ز واپیچ و ریحان گیسوی تو.

ملاطغرا (از بهار عجم و آنندراج ).
ز واپیچ یک عشق پیچان او
دگرگون نماید درختان او.
ملاطغرا (در تعریف باغ احمدنگر از بهار عجم و آنندراج ). رجوع به پیچ و پیچ واپیچ شود.



واپیله . [ ل َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان «گله زن » بخش خمین شهرستان محلات واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری خمین محلی سردسیر و در دامنه است و سکنه ٔ آن در حدود 90 تن و آب آن از قنات و محصول عمده ٔ آن غلات و حبوبات و چغندر و جزئی باغهای انگور میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1 ص 228).



واپیه . [ پ ِ ی َ ] (اوستایی ، ص ) (۱) چاکر و فرومایه و بدعمل . (از گاتها، ترجمه ٔ پورداود ص 131).



وات . [ ت َ ] (اِخ ) در اصطلاح اوستائی ، فرشته ٔ باد. در اوستا معمولا به معنی باد و گاهی اسم خاص «ایزدباد» میباشد. روز 22 ماه در محافظت این ایزد است در بندهشن واترنگبوی (بادرنگبوی ) گیاه مخصوص ایزدباد نامیده شده است . (از یشت ها ترجمه ٔ پورداود ج 2 ص 136).



وات . (اِ) (۱) سخن . (برهان )(آنندراج ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). || حرف . (برهان ) (جهانگیری ) (رشیدی ) (ناظم الاطباء). ترجمه ٔ حرف . و هر سخنی که از دو وات آمیخته باشد دو حرفی خوانند همچون سر و دم و بر. (آنندراج ).



وات . (اِ) پوستین . (رشیدی ) (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به واتگر و رجوع به پوستین شود.



وات . (اِ) (۱) (اصطلاح فیزیکی ) واحدی که برای سنجش نیروی الکتریسیته در علوم به کار میرود. این واحد به نام «وات » دانشمند ومخترع معروف انگلیسی نامیده شده است و متناسب است با مقدار مقاومت هادی جریان الکتریسیته ضرب در مجذور (توان دوم ) شدت جریانی که از مولد ایجاد میشود، ضرب در مدت زمانی که الکتریسیته ٔ مذکور جریان داشته باشدو معمولاً با این فرمول نشان داده میشود:i2t R =...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله