آفتاب

ل

ل

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

لاب . (ع اِ) ج ِ لابهٔ. سنگلاخ سوخته . (منتهی الارب ).



لاب . (اِخ ) جایگاهی است در شعر. (معجم البلدان ).



لاب . (اِخ ) از بلاد نوبه . صنفی از غلامان سیاه را از آنجا آرند و کافور اخشیدی و نیز صندل لابی از آنجاست . متنبی گوید کان ّ الاسودَ اللابی فیهم . (معجم البلدان ).



لاب . (اِخ ) نام پسر ادریس علیه السلام . (برهان ).



لاب . (اِخ ) نام حکیمی که اسطرلاب را او وضع کرده است . (برهان ). نام حکیمی یونانی که اصطرلاب منسوب بدوست . (آنندراج ). برخی گویند نام پسراسطر است و اسطر نام پادشاهی بوده از یونان . (برهان ). نام مردی ، گویند از هند است و اسطرلاب منسوب به وی . قیل الاصل انّه سطر اسطراً و بنی علیه حساباً بمعرفهٔ الاقالیم السبعهٔ فی صفائح من نحاس فقیل الاسطرلاب ثم مزجا و نزعت الاضافهٔ فقیل الاسطرلاب معرفهٔ و قدیقال الاسطرلاب بتقدم السین علی الطّاء. (منته...



لاب . [ لاب ب ] (اِخ ) (۱) لوپر فیلیپ . از آباء یسوعیین فرانسه . مولد بورژ (1607-1670 م .). مؤلف کتاب مجموعه ٔ عمومی سنوذسات مقدس (۲) .



لابا. (اِخ ) (۱) لو پر ژان باپتیست . نام دمینیکَن و مُبلّغ فرانسوی . مولد پاریس (1663 - 1738). او راست : «مسافرت به جزائر امریکا».



لابات . (ع اِ) ج ِ لابهٔ. (منتهی الارب ).



لاباثن . [ ث ُ ] (اِ) (۱) نوعی حماض .



لابار. (اِخ ) نام دیهی جزء دهستان حومه ٔ بخش مرکزی ساوه . واقع در 13 هزارگزی جنوب خاوری ساوه . دارای یکصد نفر سکنه . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).



لاباستید - روئرو. [ ءِ ] (اِخ ) (۱) نام دهستانی از تارْن در ولایت کاستر، دارای راه آهن و 3054 سکنه .



لاباستید - کلرانس . [ ک ِ ل ِ ] (اِخ ) (۱) نام کرسی بخش در ایالت (پیرنه ٔ سفلی )، از ولایت بایُن ، کنار آران ، دارای 1101 سکنه .



لاباستید - مورا. (اِخ ) (۱) نام کرسی بخش در ایالت «لو» از ولایت گوردُن نزدیک سئو، دارای 819 سکنه .



لابان . (اِخ ) (سفید) و او پسر بتوئیل و نوه ٔ ناحور و برادرزاده ٔ ابرام و برادر رفقه وپدر لیئه و راحیل است که در حاران سکونت میداشت و در آنجا برحسب رسوم و آداب مملکت غلام ابراهیم را پذیرائی کرده واقعه ٔ نامزد کردن رفقه را با اسحاق فراهم کرد (سفر پیدایش 24:29-59 و 25:20) و رفقه هم یع...



لابهٔ. [ ب َ ] (ع اِ) سنگلاخ سوخته . (منتهی الارب ). سنگلاخ . (مهذب الاسماء). ج ، لاب و لابات . قال الاصمعی : اللابهٔ الارض التی البستها الحجارهٔ السود و جمعها لابات ما بین الثلاث الی العشر فاذا کثرت فهی اللاب واللوب . (معجم البلدان ). و فی الحدیث حرّم النبی (ص ) مابین لابتی المدینهٔ و هما حرّتان تکتنفانها. || شتران سیاه فراهم آمده . (منتهی الارب ).



لابهٔ. [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است . (منتهی الارب ). عامربن طفیل گوید :
و نحن جلبنا الخیل من بطن لابهٔ
فجئن یبارین الاعنهٔ سمّها.

(معجم البلدان ).
شهری است به حدود نوبه نزدیک تر (از ناحیت سودان ) و مردمانی دزدندو درویش و همه برهنه و از همه ٔ ناحیت سودان مردمان این لابهٔ مذمومتر باشند. (حدود العالم ).



لابتان . [ ب َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ لابهٔ. رجوع به حرّهٔ شود. (معجم البلدان ).لابتاالمدینهٔ، حرتا المدینهٔ. (امتاع الاسماع ص 333).



لابث . [ ب ِ ] (ع ص ) درنگ کننده . (منتهی الارب ).



لابجین . (اِخ ) نام دیهی از ناحیه ٔ فریوار همدان . (نزههٔالقلوب چ لیدن مقاله ٔ ثالثهٔ ص 72). اما ظاهراً دگرگون شده ٔ لالجین باشد.



لابد. [ ب ُدد ] (ع ق مرکب ) (از: «لا» + «بُد») به معنی چاره نیست . علاج نیست . (زمخشری ). لامحاله . ناچار. (حاشیه ٔ لغت نامه ٔ اسدی نخجوانی ). لاعلاج . بی چاره . هر آینه . (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ). لاجرم . ضرورهًٔ. بالضرورهٔ. ناگزیر :
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل .

منوچهری .
گفت چون چاره نیست لابدّ امانی باید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 321)....



لابد. [ ب ُ ] (ع اِ) کلیدی که بدان ساز را کوک کنند. (فرهنگ نفیسی ). مأخذ این دعوی را نیافتیم .



لابد. [ ب ِ ] (ع اِ) شیر بیشه . اسد. (منتهی الارب ).



لابد. [ ب ِ[ (ع ص ) مال ٌ لابد؛ مال بسیار. (منتهی الارب ).



لابدی . [ ب ُدْ دی ] (حامص مرکب ) لاعلاجی . ناچاری . بی چارگی . ضرورت . ناگزیری . آنچه که بالضروره باشد و از آن چاره نبود. (غیاث ).



لابر. (فرانسوی ، اِ) (۱) نام نوعی ماهی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله