آفتاب

گ

گ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

گارنیه . [ ی ِ ] (اِخ ) (۱) (آدلف ) فیلسوف فرانسوی متولد در پاریس . (1801 - 1864 م .).



گاره . [ رَ ] (اِخ ) دهی کوچک از دهستان کشوربخش پاپی شهرستان خرم آباد، واقع در 52 هزارگزی جنوب باختری سپیددشت و 24 هزارگزی باختر ایستگاه کشور، دارای 44 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).



گاره . [ رَ / رِ ] (پسوند)مزید علیه «گار» که بصورت مزید مؤخر در آخر اسماء معنی درآید و آنها را به صفت مبدل سازد :
ستمکش نوازم ستمگاره کش .

نظامی .
رجوع به ستمکاره و ستمگاره شود.



گارو. [ رُ ] (اِخ ) (۱) قهرمان داستان لافونتن بنام بلوط و بادرنجبویه از دسته ٔ مردم احمق و پرمدعا که بیهوده از امور انتقاد میکنند.



گاروک بد. [ ب َ ] (اِ) رئیس کارگران سلطنتی و غیره در ایران باستان .



گارون . [ رُ ] (اِخ ) (۱) شطی به فرانسه که در دره ٔ آران (پیرنه اسپانیول ) نبعان یا بدو به اقیانوس اطلس ریزد: طول آن 350 هزار گز، نواحی ذیل را مشروب میکند:
گارون علیا، تارن و گارون ، لت و گارون ، ژیروند و شارانت ، ماریتیم ، و از سنت گدن مرِ، تولوز، آژان ، مارماند، لارئول ، بُردو عبور میکند و اَرِیِر، تارن ، ل ُ و دُرُنی از جانب یمین بدان میریزد و از جانب یسار، ساو، ژِر و بائیز درآن وارد میشود.



گارون . [ رُ ] (اِخ ) (۱) ایالت . (هُت گارون ) در ارتفاعات لانگدوک قرار دارد. حدود آن به سلسله ٔ جبال پیرنِه و سرحد اسپانیا میرسد. مساحت آن 6290 هزار گز مربع است . این ایالت شامل 2 ارندویسمان و 39 کانتون و 589 کمون است . در حدود 431505 تن سکنه دارد. این ایالت جزء هفدهمین ناحیه ٔ نظامی ا...



گارون زنگی . [ رُ زَ ] (اِ مرکب ) (۱) نامی است که در بندر عباس به بادام هندی دهند. رجوع به بادام هندی شود.



گاری . (ص ) چیزبیمدار و ناپاینده و بی ثبات را گویند. (آنندراج ) (برهان قاطع) (جهانگیری ). فانی . ناپایدار :
دنیا همه در غرور دارد یاری
بس غره مشو ز روزگار گاری .

(از جهانگیری بدون ذکر نام شاعر).
رجوع به حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین شود.



گاری . (پسوند) مرکب از «گار» مزید مؤخر + «ی » حاصل مصدر. این کلمه به آخر اسم معنی و ریشه ٔ فعل پیوندد و حاصل مصدر یایی سازد:
سازگاری :
به هر چش رسد سازگاری کند
فلک بر ستیزنده خواری کند.

نظامی .
ز هر طعمه ای خوشگواریش بین
حلاوت مبین سازگاریش بین .

نظامی .
سر سازگاری ندارد سپهر
کمر بسته بر کینه ٔ ماه و مهر.

نظامی .
که هر کشتئی کو بدین...



گاری . (هندی ، اِ) (۱) قسمی دستگاه حمل باچرخ که اسب آن را کشد. ارابه ای که با اسب کشیده شود. این لفظ هندی است و در هندی بمعنی مطلق گردون است و در قرن اخیر داخل فارسی شده . (فرهنگ نظام از برهان قاطع چ معین ). رجوع به ارابه ، عرابه و عراده شود.



گاری بالدی . (اِخ ) (۱) ژزف . وطن پرست ایتالیائی ، متولد نیس ، وی ابتدا در راه وحدت ایتالیا و ضد اتریش و بعداً ضد دولت پادشاهی ناپل و حکومت پاپ مبارزه کرد. و در (1870 - 1871 م .) شمشیر خود را به خدمت به فرانسه اختصاص داد. (مولد 1807 - وفات 1882 م .).



گاری چی . (ص مرکب ، اِ مرکب ) کسی که گاری میراند. دارنده ٔ گاری . آنکه با گاری اشیاء را حمل کند.



گاری خانه . [ ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) محلی که گاری را در آن جای دهند.



گاریچی . (اِخ ) دهی است از دهستان ستخواست بخش اسفراین شهرستان بجنورد، واقع در 50 هزارگزی باختر اسفراین . جلگه ، معتدل ، دارای 4 تن سکنه . زبان کردی . آب آن از قنات ، محصول آنجا غلات ، شغل اهالی زراعت است ، راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).



گاز. (فرانسوی ، اِ) (۱) فرانسوی مأخوذ از نام غزه موضعی در سوریه که پارچه ٔ مذکور در ذیل بدان منسوب است . جامه ٔ سخت نازک و لطیف و تابدار، بافته شده از پشم و ابریشم و غیره .



گاز. (اِ) به هندی علف را گاز خوانند و بسیار باشد که پارسیان سین را به زا بدل کنند خواه از لغت خود، خواه از لغت دیگر، بلکه در عربی نیز اینگونه تبدیل آمده و این در اصل هندی گهاس است به های مخلوط التلفظ. چون تلفظ این ها درغیر هندی دشوار است آن «ها» را حذف کردند. (آنندراج ) (غیاث ). و به زبان هندی گاس خوانند. (جهانگیری ).
چو پیله ز برگ خزان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.

نظامی .
|| علف چاروا. (برها...



گاز. (فرانسوی ، اِ) (۱) بخار. دم (۲) . جسمی هوایی که حجم و شکل معینی ندارد. صفت ممیزه ٔ آن خاصیت انبساط دائمی است . اگر به مایعی گرما بدهیم بتدریج انرژی و دامنه ٔ حرکت ذرات آن افزایش میباید. اگر انرژی بیش از میزان تأثیر نیروی ربایش ذرات مجاور باشد ملکولها ممکن است از منطقه ٔ خویش خارج شوند. فرض کنیم چنین ذره ای در سطح آزاد مایع باشد بمجرد خروج از مدار خویش از مایع خارج میشود و دیگر تحت تأثیر ربایش ملکولهای مجاور نیست . چنین ذره ای...



گاز.(اِ) مقراض بریدن طلا و نقره . مقراض . (صراح ). مقراض موچنه . مقراض کاغذ: مفرض و مفراض ، گاز که بدان آهن وسیم و زر تراشند. قِطاع . (منتهی الارب ) :
و یا چو گوشه و دینار جعفری بمثل
که کرده باشد صراف از او به گاز جدا.

منوچهری .
گر چنویک صیرفی بودی و بزازی یکی (۱)
دیبه و دینار نه مقراض دیدی و نه گاز.

منوچهری .
چون در بزیر پاره ٔ الماسم
چون زر پخته در دهن گ...



گاز. (اِ) صومعه ای که در سر کوه ساخته باشند، و به این معنی با کاف تازی هم آمده است . (برهان ). به این معنی اصح کاز است . رجوع به کاز و کازه شود. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).



گاز. (اِ) اخذ و جر. (برهان ).



گاز. (اِ) غار و مغاره ٔ کوه . (برهان ). || جایی و سوراخی را نیز گویند که در کوه یا در زمین بکنند تا وقت ضرورت آدمی یا گوسفند در آنجا رود. (برهان ).



گاز. (اِ) بمعنی گاه است :
گر کند هیچ گاز وقت گریز
خیز ناگه به کوشش اندرمیز.

خسروی .



گاز. (اِ) درخت صنوبر که ستون کنندش . (حاشیه ٔفرهنگ اسدی نخجوانی از صحاح الفرس ). (۱) و در پهلوی گاس با سین است :
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.

ازرقی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
اصح کاز و کاژ است .



گاز. (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت ، در 170 هزارگزی جنوب کهنوج و 8 هزارگزی باختر راه مالرو و مارز به کهنوج . دارای 4 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله