آفتاب

گ

گ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

گابس . [ ب ِ ] (اِخ ) ناحیتی که شامل اصفهان بوده است . رجوع به گابه شود.



گابس . [ ب ِ ] (اِخ ) شهری است در تونس ، بندر خلیج گابس دارای 18600 سکنه و آن واحه ای است که در آن زراعت میشود.



گابن . [ ب ُ ] (اِخ ) (۱) شطی در منطقه ٔ حاره ٔ افریقا که به اقیانوس اطلس ریزد.



گابن . [ ب ُ ] (اِخ ) (۱) یکی از مستعمرات فرانسه که از 1910 بخشی از افریقای فرانسه بشمار میرود. 2750000 هزار گز مساحت و 400000 تن سکنه دارد.



گابه . [ ب َ ] (اِخ ) نام قدیم اصفهان است . موقعی که طوایف غرب به دو شعبه تقسیم شدند، یک شعبه به طرف جنوب رفتند که مرکز آنها ظاهراً شهر اسپاهان بوده ، و در ابتدای قرن هفتم ق . م . مطابق آثار تاریخی آشوری هنوز انزان و ایلام متحد بودند و روابط سیاسی با حکومت آشور داشتند ولی پس از چندی سلطنت ایلام که مدّت دو هزار سال طول کشیده بود منقرض شده و انزان تقریباً استقلال کامل یافت و مرکز خود را در شهر گابه در محلی فعلی اسپاهان قرار داد....



گابی نیوس . (اِخ ) (۱) سردار رومی است که در ابتدا میخواست به مهرداد سوم کمک کند ولی در این اوان بطلمیوس سیزدهم اولِت . (پادشاه مصر 80 - 51 ق . م .) را تبعه ٔ وی از آن کشور بیرون کرده بودند و او نزد گابی نیوس آمده بود تا کمکی از او گرفته به مصر برگردد. پومپه هم سفارش او را به گابی نیوس کرده بود بعلاوه پول وافری هم داشت که خرج کند. (بروایتی دوازده هزار تالان (۲) به گابی...



گابی نیوس . (اِخ ) (۱) قاضی رومی ، وی در تبعید سیسرون (48 - 100 ق . م .) دست داشته است .



گابی ین . [ ی ِ ] (اِخ ) نام قدیم اصفهان کنونی که جزء ولایت پَریتکان بود. (ایران باستان صص 2015 - 2016 - 2092). و رجوع به گابه و گابس و گابیان شود.



گابیان . (اِخ ) ناحیتی است قدیم شامل اسپهان [ اصفهان ] . رجوع به گابه و گابس و گابی ین شود.



گاپاره . [ رَ / رِ ] (اِ) غار. (شعوری ). رجوع به گاباره شود. || (اِ مرکب ) گله ٔ گاو. (جهانگیری ) (شعوری ) :
چو شب شد دید گاپاره در آنجا
مگر جائی بده گاپاره ده را (!)

شعوری .
رجوع به گاباره شود.



گاپت . [ پ ِ ] (اِخ ) دهی است ازدهستان سکمن آباد بخش حومه ٔ شهرستان خوی ، در 57هزارگزی شمال باختری خوی و 8هزارگزی باختر شوسه ٔ سیه چشمه به خوی ، کوهستانی ، سردسیر دارای 131 تن سکنه . کردی . آب این ده از دره ٔ حاجی بیک و چشمه است . محصولات آن غلات ، شغل مردم زراعت و گله داری ، صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج...



گاپله . [ ] (اِخ ) جاپلق . رجوع به همین نام شود.



گات . (اِ) در زبان پهلوی از اوستائی «گاثا» به معنی سرود و مخصوصاً سرود دینی . رجوع به گاتها شود.



گات . (۱) غات . رجوع به غات شود.



گاتها. (اِخ ) کهنه ترین و مقدسترین قسمت اوستا گاتها میباشد که در میان یسنا جای داده شده است در خود اوستا گاثا و در پهلوی گاس آمده و جمع آن گاسان میباشد و گاسانیک ترکیب صفتی آن است یعنی مربوط به گاتها (۱) در پهلوی نیز بطور خصوصی هر فرد از اشعار گاتها را (گاس ) گویند (۲) در سانسکریت هم این کلمه گاثا میباشد. در کتب مذهبی بسیار کهن برهمنی و بودایی گاتا عبارت است از قطعات منظومی که در میان نثر باشد. گاثای اوستا نیز اصلاً چنین بوده است و...



گاتو. [ ت ُ ] (اِخ ) (۱) ژاک ادوار. نام پیکرنگار و کنده کار ممتاز فرانسوی . وی بسال 1788م . در پاریس تولد و در 1881 م . بدانجا وفات یافت .



گاتی . (اِخ ) دهی است کوچک ازبخش قصر قند واقع در شهرستان چاه بهار، در 15 هزارگزی شمال قصرقند کنار راه مالرو قصرقند به چانف . دارای 35 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).



گاث . (اِ) همان گاه است که به پارسی کنونی بمعنی تخت نامیده میشود. (ایران باستان ص 1584) و رجوع به گاس شود.



گاجر. [ ج َ ] (اِ) زردک . گزر.



گاجغر. [ غ َ] (اِخ ) ام القری بلاد چین است . (تاریخ بیهق ص 32).



گاجمه . [ ج ُ م َ / م ِ ] (اِ)گاوآهن . قسمی گاوآهن که در برنج کاری به کار برند.



گاچ . (اِخ ) دهی است از دهستان زمج بخش ششتمد، واقع در شهرستان سبزوار، در 6 هزارگزی جنوب باختری ششتمد و 6 هزارگزی جنوب مالرو عمومی طرزق به استاج . کوهستانی ، سردسیر. دارای 478 تن سکنه . آب آن از قنات ، محصول آنجا غلات ، پنبه و میوجات . شغل اهالی زراعت و کرباس بافی ، راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج ...



گاچینه . [ ن َ ] (اِخ ) غاجینه . قصبه ای است ، واقع در 45 هزارگزی جنوب پطرزبورک روسیه که 8000 تن نفوس دارد و دارای یک قصر امپراطوری ، یک مدرسه ٔ باغبانی و یک مدرسه ٔ مخصوص به کوران و یک دارالایتام است . (قاموس الاعلام ترکی ).



گاخواره . [ خوا / خا رَ / رِ ] (اِ مرکب ) گهواره و به عربی مهد خوانند. (برهان ). و رجوع به گاهواره و گهواره و گاواره شود.



گاد. (مص مرخم ، اِمص ) مخفف گادن :
بداد و به گاد است میل تو لیکن
بدادن سواری ، به گادن پیاده .

سوزنی .
|| (فعل ماضی ) ماضی گادن . (غیاث ). رجوع به گادن و گائیدن شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله