قابضی
قابضی . [ ب ِ ] (حامص ) تحصیل مالیات دیوانی کردن : اکثر اوقات به صاحبجمعی و قابضی قیام مینمود. (دستور الوزراء ص 453).
قابضی . [ ب ِ ] (حامص ) تحصیل مالیات دیوانی کردن : اکثر اوقات به صاحبجمعی و قابضی قیام مینمود. (دستور الوزراء ص 453).
قابع. [ ب ِ ] (ع ص ) تاسه زده . (منتهی الارب ). || کسی که از ماندگی نفس وی قطع شود. (ناظم الاطباء).
قابعاء. [ ب ِ] (ع ص ) گول . احمق : یا ابن قابعاء. (منتهی الارب ).
قابک پا. [ ب َ ک ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) غوزک پا.
قابل . [ ب ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از قبول . پذیرا. پذیرنده . قبول کننده . (غیاث ). مستعد قبول :
قابل انوار عدل ، قابض ارواح مال
فتنه ٔ آخر زمان ، از کف او مصطلم .
قابل . [ ب ِ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی .
قابل . [ ب ِ ] (اِخ ) مسجدی است در طرف چپ مسجد خیف در منی . (منتهی الارب ).
قابل . [ ب ِ ] (اِخ ) (۱) قابیل . فرزند آدم که بر برادر خود هابیل رشک برده او را کشت . رجوع به قابیل شود.
قابل ایروانی . [ ب ِ ل ِرْ ] (اِخ ) حسنعلیخان فرزند محمدخان قاجار و از مردم ایروان است . سالها در خدمت شاهزاده محمود میرزا زیسته است . این اشعار از اوست :
گفتی به روز مرگ بیایم به پرسشت
باری چنان بیا که بیائی بکار ما.
زاهد به زهد نازی و ترسم سبق برد
از نامه ٔ سفید تو روی سیاه ما.
از دست ستم های تو دارم گله بسیار
مارا گله بسیار ترا حوصله بسیار
تنها نه من آشفته ٔ آن زلف درازم
دیوانه چو من هست در این سلسله بسیار.<...
قابل اتساع . [ ب ِ ل ِ اِت ْ ت ِ ] (ص مرکب ) گسترش پذیر. هر چه که بتوان آن را وسعت داد.
قابل اجراء. [ ب ِ ل ِ اِ ] (ص مرکب ) اجراشدنی . انجام پذیر. اجرأپذیر.
قابل احتراق . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب ) (اصطلاح فیزیک و شیمی ) ماده ٔ... احتراق پذیر. سوختنی . رجوع به قابلیت احتراق شود.
قابل ارتجاع . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب )(۱) (اصطلاح فیزیکی ) جسم ... ارتجاع پذیر. برگشت پذیر. رجوع به قابلیت ارتجاع شود.
قابل استیناف . [ ب ِ ل ِ اِ ] (ص مرکب ) (۱) استیناف پذیر. پژوهش پذیر. || (اصطلاح حقوق ). رجوع به قابل پژوهش شود.
قابل اشتعال . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب ) قابل احتراق . روشن شدنی .
قابل اعتراض . [ ب ِل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب ) اعتراض پذیر. || (اصطلاح حقوق ) حکمی که بتوان بدان اعتراض کرد. هر حکمی که غیاباً از دادگاه بخش یا شهرستان صادر شده باشد. احکام و قرارهائی که غیاباً صادر شده باشند در مدت معین قابل اعتراض است . رجوع به قانون آئین دادرسی شود.
قابل اعتماد. [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب )قابل اطمینان . آنکه یا آنچه اعتماد کردن را بشاید.
قابل اغماض . [ ب ِ ل ِ اِ ] (ص مرکب ) چشم پوشیدنی . آنچه بتوان آن را نادیده گرفت .
قابل اکل . [ ب ِ ل ِ اَ] (ص مرکب ) خوردنی . هر چیز که خورده شود. مأکول .
قابل التوب . [ ب ِ لُت ْ ت َ ] (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی به معنی پوزش پذیر.
قابل امانت . [ ب ِ ل ِ اَ ن َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) آدم . کنایه از آدمیزاد است . (برهان )(آنندراج ): اشاره به آیت انا عرضنا الامانهٔ علی السموات والارض و الجبال فابین ان یحملنها و اشفقن منها وحملها الانسان انه کان ظلوماً جهولا. (قرآن 72/33).
آن قابل امانت در قالب بشر
و آن عامل ارادت در عالم جزا.
قابل امتداد. [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب ) (۱) امتدادپذیر. کشش پذیر. رجوع به قابلیت امتداد شود.
قابل انبساط. [ ب ِ ل ِ اِم ْ ب ِ ] (ص مرکب ) (۱) بسطپذیر.در مقابل قابل انقباض . رجوع به قابلیت انبساط شود.
قابل انتشار. [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ] (ص مرکب ) آنچه بتوان آن را منتشر کرد. مقابل قابل توقیف .
قابل انتقال . [ ب ِ ل ِ اِ ت ِ ](ص مرکب ) آنچه بتوان به دیگری منتقل کرد. انتقال پذیر. || ملک ... منقول . در مقابل غیرمنقول .