آفتاب

ف

ف

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

فائر. [ ءِ ] (ع اِ) کینه . (منتهی الارب ): فار فائره ؛ جوشید کینه و خشم او. (شرح قاموس ).



فائز. [ ءِ ] (ع ص ) رهایی یابنده . از شر رهاشده و به خیر دست یافته . رجوع به فایز شود. (از اقرب الموارد). || فیروزی یابنده . (آنندراج ).



فائز. [ ءِ ] (اِخ ) شمشیر سعیدبن زیدبن عمروبن نفیل است . (منتهی الارب ).



فائز شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) خلاص شدن . نجات یافتن . رستگار شدن . || به کام دل رسیدن . || دست یافتن . || استنباط کردن . || کسب کردن . || غلبه کردن .



فائز صاحب مصر.[ ءِ ح ِ ب ِ م ِ ] (اِخ ) رجوع به فائز بنصر اﷲ شود.



فائز فاطمی . [ ءِ زِ طِ ] (اِخ ) رجوع به فائز بنصر اﷲ شود.



فائز کردن . [ ءِ ک َ دَ ] (مص مرکب ) رسانیدن به چیزی . || به مراد رسانیدن . موفق کردن .



فائزالمرام . [ ءِ زُل ْ م َ ] (ع ص مرکب ) به آرزو رسیده . مراد یافته . (منتهی الارب ).



فائزبا. [ ءِ زُ بِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ...) رجوع به فائز بنصر اﷲ شود.



فائزبنصرا. [ ءِ زُ ب ِ ن َ رِل ْ لاه ] (اِخ ) (الَ ...) ابوالقاسم عیسی بن ظافر. در روز قتل پدر به سال 549 هَ . ق . فرمانروای مصر شد. مورخان گفته اند: جوانی خوش طبع و فاضل بود و در ماه صفر سال 555 درگذشت . حمداﷲ مستوفی گوید: فایز مرض صرع داشت و بدان بیماری در سنه ٔ 552 درگذشت . رجوع به حبیب السیر چ سنگی طهران ج 1 ص



فائس . [ ءِ ] (اِخ )فائش . وادیی است در زمین یمن . (از معجم البلدان ).



فائش . [ ءِ ] (اِخ ) رجوع به فائس شود.



فائض . [ ءِ ] (ع ص ) فیض دهنده . رجوع به فیض شود.



فائض . [ ءِ ] (اِخ ) رجوع به فائضی شود.



فائضی . [ ءِ ] (اِخ ) یا فائض رومی ، مولی عبدالحی بن فیض اﷲ مشهور به قاف زاده (متوفی 1032 هَ . ق .) از شاعران بود و او را دیوانی است ، و هم تذکره ای از شعرای روم کرده است موسوم به «زبده ».



فائغهٔ. [ ءِ غ َ ] (ع ص ) بوی خوش در بینی رسیده ٔ سست کننده . (منتهی الارب ). الرائحهٔ المخشمهٔ من الطیب و غیره . (تاج العروس ).



فائق . [ ءِ ] (ع ص ) برگزیده و بهترین از هر چیزی . (منتهی الارب ) : عصاره ٔ نایی بقدرتش شهد فائق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته . (گلستان ). || شکافنده . (آنندراج ). || (اِ) پیوند سر با گردن . (منتهی الارب ). || (ص ) مسلط. چیره : زن که فائق بود بر شوهر بمعنی شوهر است . (جامی ).



فائق . [ ءِ ] (اِخ ) (امیر...) یکی از سرداران امیر نوح بن منصور سامانی است که در جنگ قابوس وشمگیر و فخرالدوله با مؤیدالدوله و عضدالدوله ٔدیلمی از جانب نوح بن منصور به کمک فخرالدوله و قابوس آمده است . رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 420 شود.



فائق آمدن . [ ءِ م َ دَ ] (مص مرکب ) چیره شدن . برتری یافتن . رجوع به فائق و فائق شدن شود.



فائق شدن . [ ءِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فائق آمدن . فائق گشتن . رجوع به فائق آمدن شود.



فائقهٔ. [ ءِ ق َ ] (ع ص )مؤنث فائق . زنی که فائق باشد. رجوع به فائق شود.
- فائقهٔالجمال ؛ آنکه در خوبی و زیبایی سر است .



فائل . [ ءِ ] (ع اِ) گوشت تندی و رگ ، یا آن رگ ران است . (آنندراج ) (اقرب الموارد). گوشت نزدیک اندرون . (منتهی الارب ). || (ص ) رجل فائل الرأی ؛ مرد ضعیف عقل . (اقرب الموارد).



فائلتان . [ ءِ ل َ ] (ع اِ) دو رگ است در بطن هر دو ران . (آنندراج ). دو رگ است در بطن هر دو ران و محاذی همدیگر، او مضغتان من لحم اسفلها علی الصلوین من لدن ادنی الحجبتین مکتنفاالعصعص منحدرتان فی جانبی الفخذین و هما من الفرس کذلک و فال لغهٔ فیه . (منتهی الارب ). و رجوع به فال شود.



فائوست . (اِخ ) رجوع به فاوست شود.



فائیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ، اِ) جای بلند گسترده . (آنندراج ). جایگاه مرتفع منبسط. (از اقرب الموارد).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله