آفتاب

غ

غ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

غارچ . [ رِ ] (اِ) رجوع به غارج شود.



غارخوردگان . [ خ ُ دَ ] (اِخ ) نام محلی است در آذربایجان : شاه محمود هوس سلطنت کرده متوجه تبریز شد چون به نواحی جربادقان و در حوالی غارخوردگان نزول فرمود او را مرضی طاری شد و بالضرورهٔ به اصفهان مراجعت کرد. (ذیل جامع التواریخ رشیدی چ طهران با تعلیقات دکتر بیانی ص 198).



غارد. (اِخ ) نام ترکی گارد، نهری به فرانسه . رجوع به گارد شود.



غارس .[ رِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غرس . رجوع به غرس شود.



غارسنگ . [ رِ س َ ] (اِ مرکب ) کاردار. کلوخ (؟) (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).



غارغار. (اِ صوت ) حکایت صوت کلاغ .
- غارغار کردن کسی را ؛ به جماعت او را نکوهش کردن (و غالباً به ناحق ).



غارغارک . [ رَ ] (اِ) در تداول مردم عوام طهران ، بلندگو. رادیو. و بطور کلی به همه ٔ هواپیماها و اتومبیلهایی که سر و صدای زیاد داشته باشندو امثال آن با نظر استهزا و تمسخر غارغارک گویند.



غارفه . [ رِ ف َ ] (ع ص ) تیزرو: ناقه ٔغارفه ؛ شتر ماده ٔ تیزرو. ج ، غوارف . (منتهی الارب ).



غارن سرا. [ رَ س َ ] (اِخ ) دهی از دهستان بندرج بخش دودانگه شهرستان ساری در15 هزارگزی شمال کهنه ده . کوهستان جنگلی معتدل مرطوب مالاریائی . دارای 200 تن سکنه ٔ شیعه مازندرانی و فارسی زبان . آب آن از چشمه و فاضل آب شلیک . محصول آن برنج ، لبنیات ، عسل ، غلات . شغل اهالی زراعت و گله داری است . راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).



غارنشین . [ ن ِ ] (نف مرکب ) کسی که در غار نشیند. مردمی که در ازمنه ٔ ماقبل تاریخی در غار و شکافهای کوه می زیستند. رجوع به غارنشینی شود.



غارنشینی . [ ن ِ ] (حامص مرکب ) وضع زندگی مردمی که در ازمنه ٔ ماقبل تاریخ در غار زندگی می کردند. مرحوم اقبال آشتیانی در کلیات تاریخ تمدن جدید ص 4گوید: «اولین آثاری که از انسان واقعی بدست آمد از 30000 سال قبل است و بیشتر آنها نیز متعلق به اروپای غربی مخصوصاً فرانسه و اسپانیاست . این آثار و اشیاءکه قدیم ترین یادگاری اجداد مردم کنونی بشمار می آید،عبارت است از سنگهای تیزشده و...



غاره . [ رَ /رِ ] (اِ) غارج است که شراب صبوحی باشد. (برهان ).



غاره . [ رَ ] (ع اِمص ) غارهٔ. غارت و تاراج . (برهان ). || (اِ) غارت کنندگان . || پیچ و تاب ریسمان را نیز گویند. (برهان ).



غارور. [ غارْوَ ] (اِخ ) دهی جزء دهستان چهارفریضه ٔ بخش مرکزی شهرستان بندر انزلی در دوهزاروپانصدگزی باختر بندر انزلی ، کنار شوسه ٔ انزلی به آستارا. جلگه ای ، معتدل ، مرطوب ، مالاریائی ، دارای 600 تن سکنه شیعه ، زبان مادری گیلکی . آب آن از چاه . محصول آنجامختصر صیفی است . شغل مردان صید ماهی و صنایع دستی زنان حصیربافی است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2).



غاریقون . (معرب ، اِ) یکی از اجزای مسهل است و آن دو قسم می باشد: نر و ماده . گویند ماده ٔ آن بهتر است و تریاق همه ٔ زهرهاست ؛ و در مؤیدالفضلا به این معنی با زای نقطه دار آمده است . (برهان قاطع). یعزی استخراجه الی افلاطون و هو رطوبات تتعفن فی باطن ما تأکل من الاشجارحتی عن التین و الجمیز و قیل هو عروق مستقلهٔ او قطریسقط فی الشجر و الانثی منه الخفیف الابیض الهش و الذکر عکسه و اجوده الاول و هو مرکب القوی و من ثم یعطی العلاوهٔ والمرا...



غاز. (اِ) پینه و وصله ای باشد که مردم فقیر بر جامه دوزند. (برهان ). || پنبه ٔ محلوج . (جهانگیری ) (برهان )(انجمن آرای ) (آنندراج ) (فرهنگ رشیدی ) :
ز بهر بافتن تار و پود مدحت تو
برند غاز سخن شاعران ز غوزه ٔ من .

سوزنی .
|| برهم زدن پشم کهنه تا نیک بتوان رشت و آن را به تازی نکث نامند. (جهانگیری ) (برهان ). || شکاف . (برهان ) (فرهنگ رشیدی ). و در کلمه ٔ شب غاز (جای بسر بردن گاوان و گوسفندا...



غاز. (اِ) سکه ای است و آن جزئی از اجزاء قران قدیم است ، در بعضی شهرها (۱) هر قران که برابر با ریال کنونی است به بیست شاهی و هر شاهی به دو پول و هر پول به دو جِندَک و هر جندک به دو غاز تقسیم می شده است .
- دو غاز نیرزیدن ؛ سخت ناچیز و کم ارج بودن .
- یک غازی ؛ کسی که بسیار کم حوصله و بی جرأت در خرج کردن پول باشد.
- امثال :
کاه...



غاز. (معرب ، اِ) معرب گاز (فرانسوی ). جوهر هوائی قابل الانضغاط و سیال یعرف بزیت الغاز، افرنجیهٔ معناهاروح . ج ، غازات . (اقرب الموارد). رجوع به گاز شود.



غاز. (اِ) مرغابی . قاز. خربت . خربط. خربطهٔ. قلولا (۱) .مرغی است حلال گوشت و از جمله ٔ مرغان اصلی و وحشی اقسام آن در مازندران و گیلان و اطراف دریاچه های سیستان و بعض نقاط دیگر ایران بسیار است . پرنده ای است معروف از جنس مرغان آبی . (برهان ). نوعی از مرغابی بزرگ جثه بود. (جهانگیری ). مرغ معروف که آن را بپارسی خربت گویند یعنی مرغابی بزرگ و اینکه با قاف نویسند غلط است یا معرب و در اصل پارسی به غین است . (انجمن آرای ) (آنندراج ). مرغ معرو...



غاز. (اِخ ) (الَ ...) ابن ربیعهٔ الجرشی . روح بن زنباع . از پدرش روایت کرده که او از غازبن ربیعه چنین روایت کرده است : من حاضر بودم که زحربن قیس جعفی درآمد و نزد یزید بایستاد یزید او را گفت ای زحر چه خبر داری ؟ گفت ترا مژده میدهم به فتح و نصر خدا، و بعد داستان کربلا و شهادت حسین علیه السلام را برای یزید بیان کرد. یزید از شنیدن آن داستان گریه کرد و گفت اگر من خودم در کربلا بودم از کشتن اباعبداﷲ صرف نظر میکردم . رجوع به عقدالفرید ج <...



غاز ابومجاهد. [ اَ م ُ هَِ ] (اِخ ) در کتاب البیان و التبیین چ حسن السندوبی 1351 هَ . ق . ص 305 در باب «ما ذکروافیه من انه اثرالسیف یمحو اثر الکلام » آرد: قالوا اربعهٔ تشتد معاشرتهم : الرجل المتوانی و الرجل العالم والفرس المرح و الملک الشدید المملکهٔ و قال غاز ابومجاهد یعارضه : اربعهٔ تشتد مؤنتهم : الندیم المعربد و الجلیس الاحمق و المغنی التائه و السفلهٔ اذا نفروا.



غاز چراندن . [ چ َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از بیکاری است .



غاز کردن . [ ک َ دَ ] (مص مرکب ) غاژ کردن . پشم یا پنبه کردن جامه ، تا بار دیگر ریسند. پنبه دانه از پنبه بیرون کردن و پشم را زدن و مهیا ساختن از برای رشتن . (برهان ). دانه از پنبه جدا کردن و پشم مهیای ریسیدن ساختن . رجوع به غاز شود. (آنندراج ) (انجمن آرای ناصری ): (۱) مزع القطن ؛ غاز کرد پنبه را. (منتهی الارب ). تمزیع؛ پنبه غاز کردن . مشعه ؛ پاره ای از پنبه ٔ مشیعه و غاز کرده . (منتهی الارب ). مشع؛ پنبه غاز کردن .



غازات . (معرب ، اِ) ج ِ غاز، معرّب گاز. رجوع به غاز شود.



غازان . (اِخ ) فرزند ارغون بن اباقابن هولاکوبن تولوی بن چنگیز، هفتمین ایلخانان مغولی (از هلاکو ببعد) ایران است که از سال 694 تا سال 703 هَ . ق . فرمانروای کشور ایران بوده است . غازان خان در زمان ایلخانی ارغون خان از طرف پدر مأمور اداره ٔ امور خراسان و ری و قومس گردید. در سال 687 امیر نوروز که از طرف ارغون خان به نیابت غازان معین شده بود از س...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله