آفتاب

غ

غ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

غارالاسکندرانی . [ رُل ْ اِ ک َ دَنی ی ] (ع اِ مرکب ) رجوع به ذافنی اسکندرانی در همین لغت نامه شود.



غارالکنز. [ رُل ْ ک َ ] (اِخ ) موضعی در کوه ابوقبیس که بنا به گمان بعضی حضرت آدم کتب خود را در آن دفن کرده است . (از معجم البلدان ).



غارامانت . (اِخ ) گارامانت (۱) . نام قومی است که رومیان باستان به طایفه ای از طوایف بربر که ساکن فزان بودند، اطلاق میکردند. مرکز اینان یک قصبه ای موسوم به غارامه بوده و به نسبت به همین جا خود را غارامانت مینامیدند. این قصبه امروز به نام جرمه در ناحیه ٔ وادی غربی بشکل قریه ای دیده میشود. بعض آثار باستانی رومی هنوز هم در این مکان هست . رجوع به گارامانت شود. (قاموس الاعلام ترکی ).



غارامه . [ م َ ] (اِخ ) جرمه . گارامه (۱). در زمانهای سلف قصبه ای بوده است در کشور فزان افریقا و یکی از آبادترین نقاط سرزمین بربر بشمار میرفته است و مرکز تجارت بین ساحل و سودان بوده است . رومیان در یک طرف آن اقامتگاهی ساخته معاملات خود را تا این قصبه می کشانیدند، ولی اکنون در ناحیه ٔ وادی غرب بشکل قریه ای مسمی به جرمه است . (قاموس الاعلام ترکی ).



غاران . (ع اِ) تثنیه ٔ غار (در حال رفعی ). دهن و فرج ، یا فرج و شکم . || هر دو استخوان که چشم خانه است . (منتهی الارب ).



غاران کوه . (اِخ ) نام رشته کوهی که از ناحیه ٔ بهمئی کوه کیلویه می گذرد و به ناحیه ٔ مال میر بختیاری میرسد.



غارانیون . (معرب ، اِ)ابرهٔ الراحی . ابن البیطار در مفردات آرد: قال الغافقی و ابرهٔالراهب ایضا یسمی بهذاالاسم نبات یقال له الجحلق و هو نوع من التمک و ایضاً التمک والنبات المسمی بالیونانیهٔ لوقانیوس و صنف من النبات المسمی بالیونانیهٔ غارانیون و هوالصنف الثانی منه و کل واحد من هذه یعقف بعد نورها شبیه بالابر، و من الناس من زعم ان ابرهٔ الراهب هی الشکاعا و لذلک غلط قوم فظنوا ان الشکاعا واحدهٔ من هذه الحشائش المذکورهٔ قبل و لیس منها.



غارب . [ رِ] (ع ص ) نعت فاعلی از غروب . غروب کننده . فروشونده ازآفتاب و ماه و دیگر ستاره . مقابل طالع :
چو شنگرف گون شد ز خورشید عالم
سماک و سهیل و سها گشت غارب .

(منسوب به منوچهری و حسن متکلم ).
(۱)
در بقای او عوض از هر شاجب و خلف از هر غارب و عازب است . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 460). || (اِ) بالای موج . سرهای موج آب . (منتهی الارب ). || کوهان شتر. م...



غارب شدن . [ رِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) فروشدن . و رجوع به غایب شدن شود.



غاربن بسته . [ رِ بُم ْ ب َ ت َ / ت ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) غاری که راه خارج شدن ندارد :
غاربن بسته بود و کس نه پدید
عنکبوتان بسی مگس نه پدید.

نظامی .



غارت . [رَ ] (ع اِمص ) غارهٔ. تاراج . چپو. چپاول . تالان . چپو کردن . به چپاول بردن . تالان کردن . ج ، غارات . تاخت و تاراج و نهب و ریسمان نیک بافته . || (ص ) تاراج کننده . (منتهی الارب ) (از حاشیه ٔ برهان چ معین ).



غارت شدن .[ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) به غارت رفتن مال و متاع .



غارت کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) چپو کردن . چپاول کردن . یغما کردن . اغارهٔ. (ترجمان القرآن ).



غارت زدگی . [ رَ زَ دَ / دِ ] (حامص مرکب ) حالت کسی که مالش را به غارت برده اند.



غارت زده . [ رَ زَ دَ /دِ ] (ن مف مرکب ) کسی که مالش را غارت کرده باشند.



غارت شده . [ رَ ش ُ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مالی که بغارت رفته است . || آن که مال او به غارت رفته است .



غارت گر. [ رَ گ َ ] (ص مرکب ) دُزد. چپوچی . کسی که مال مردم را به غارت می برد.



غارت گری . [ رَ گ َ ] (حامص مرکب ) دزدی . دزدی کردن . به غارت بردن . چپاول کردن . یغما کردن . به یغما بردن . به تاراج بردن . چپو کردن .



غارتوپ . [ ت ُ ] (اِخ ) رجوع به غارتوق شود.



غارتوغ . [ ت ُ ] (اِخ ) رجوع به غارتوق شود.



غارتوق . [ ت ُ ] (اِخ ) (۱) غارتوغ (۲) یا غارتوپ (۳) نام شهرو بازارگاهی است در قسمت غربی کشور تبت ، در ایالت غنازی خور سوم ، در وادیی از جبال هیمالیا، به ارتفاع 4590 گزی ، در 31 درجه و 44 دقیقه و 4 ثانیه ٔ عرض شمالی و 78 درجه و 3 دقیقه و غارتیدن . [ رَ دَ ] (مص جعلی ) (مصدرمنحوت از غارت عربی ) غارت کردن . اغارهٔ :
چون دید ماهیان زمستان که در سفر
نوروزمه بماند قریب مهی چهار
اندر دوید و مملکت او بغارتید
با لشکری گران و سپاهی گزافه کار.

منوچهری .



غارثور. [ رِ ث َ ] (اِخ ) جایی در کوه ثور که در مکه واقع است و رسول اکرم صلی اﷲ علیه و آله هنگامی که دشمنان قصد کشتن آن حضرت داشتند بدان پناه برد. رجوع به صاحب الغار و کلمه ٔ غار (ذیل : صاحب الغار) شود.



غارج . [ رِ / رَ ] (اِ) صبوحی باشد و آن شرابی است که بوقت صبح خورند. || شراب را نیز گفته اند مطلقاً خواه صباح خورند و خواه شام . (برهان ).



غارجی . [ رِ ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به غارج . شراب صبوحی را گویند یعنی شرابی که به هنگام صبح نوشند. || ساقی را نیز گفته اند. || کسی را هم میگویند که صبوحی خورد. (برهان ). در این کلمه غاوجی هم آمده است . (از برهان ). این کلمه از غارِج به افزودن یاء نسبت گرفته شده است و در لغت فرس آرد: «غارج صبوح باشد و غارجی صبوحی ». شاکر بخاری گوید :
خوشا نبیذ غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله