آفتاب

غ

غ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

غاد. [ غادد ] (ع ص ) نعت فاعلی از غدّ. || شتر طاعون زده . (منتهی الارب ). || دارای غُدهٔ. غد البعیر... اصابه الغدد و صار ذاغدهٔ فهو غادو مغدود. (اقرب الموارد). ج ، غداد. (تاج العروس ).





غادهٔ. [ دَ ] (ع ص ) زن نازک و نرم . (مهذب الاسماء) (منتهی الارب ). غادهٔ، للناعمهٔ. (دستور اللغهٔ). زن نازک و نرم که نرمی او نمایان باشد. (منتهی الارب ). غیداء. || درخت تازه و نازک و نرم . (منتهی الارب ). ج ، غادات .



غادهٔ. [ دَ ] (اِخ ) جایگاهی است در شعر :
فماراعهم الاّ اخوهم کأنّه
بغادهٔ فتخاءالجناح تحوم .
ساعدهٔبن جؤیهٔ الهذالی (از تاج العروس و معجم البلدان ).



غادر. [ دِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غدر. بی وفا. غدار. مرد بی وفا. (منتهی الارب ). غِدّیر. (تاج العروس ). غُدَر. و یقال فی شتم الرجل یا غُدَر؛ ای یا غادر. (اقرب الموارد). غُدور. (تاج العروس ). یا مَغدَر و یا مَغدِر و یا ابن مَغدَر؛ ای یا غادر. و هو مما یختص بالنداء شتماً للرجل . (اقرب الموارد) : و بازنمودند که امیر غادری فراکرد تا برادر ترا از بام بینداخت . (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 410). ندانست که...



غادرات . [ دِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غادرهٔ. (اقرب الموارد).



غادرهٔ. [ دِ رَ ] (ع ص ) تأنیث غادر. غدار. غَدور. غَدّارهٔ. ج ، غادرات . غوادر. (اقرب الموارد).



غادرهٔ. [ دِ رَ ] (اِخ )موضعی است به اسپانیا (۱) .



غادرون . [ دِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غادر، در حالت رفعی .



غادری . [ دِ ری ی ] (ص نسبی ) در انساب سمعانی آرد: هذه النسبهٔ لطائفهٔ من الخوارج یقال لهم الغادریهٔ لانهم غدروه بالجهالات فی احکام الفروع و هم اصحاب نجدهٔبن عامر الحنفی و یقال النجدات . و رجوع به غادریهٔ شود.



غادریهٔ. [ دِ ری ی َ ] (اِخ ) رجوع به غادری شود. الغادریهٔطائفهٔ من الخوارج قاله الحافظ. (تاج العروس ). ولی در ملل و نحل شهرستانی ذیل نجدات آرد: العاذریهٔ اصحاب نجدهٔبن عامر الحنفی و قیل عاصم . (ص 56). و باز آرد: و انما قیل للنجدات العاذریهٔ لانهم عذرو الناس بالجهالات احکام الفروع - انتهی . و در اقرب الموارد نیز ذیل عاذریهٔ آمده است : فرقهٔ من النجدات عذروا الناس بالجهالات فی الفروع . بنابراین میتوان گفت که...



غادرین . [ دِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غادر در حالت نصبی .



غادف . [ دِ ] (ع ص ) کشتیبان . (منتهی الارب ). ملاّح > یمانیهٔ <. (اقرب الموارد).





غادوف . (ع اِ) بیل کشتی . (منتهی الارب ). چوبی که به هر طرف کشتی بندند و حرکت دهند تا کشتی روان شود و آن را بال کشتی گویند. پاروی کشتی .



غادی . (ع ص ، اِ) نعت فاعلی از غدو. شیر بیشه . (منتهی الارب ). || در بامداد رونده . || رفت و آمد کننده . (اقرب الموارد).





غادیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ، اِ) ابر بامدادی . (منتهی الارب ). ج ، غادیات و غوادی . (مهذب الاسماء). ابر که بامداد برآید. (دهار). ابری که بامداد پیدا شود. (غیاث از لطائف و صراح ). || باران بامدادی . (منتهی الارب ). باران بامداد. باران صبحگاهی . باران بامدادین . (دستور اللغهٔ). ضد رائحهٔ. او مطر الغداهٔ و یقابلها الرائحهٔ. (اقرب الموارد) :
کنت بالری فاستقت غللی
من غوادی سحابهٔ مدرار.

خاقانی .
علیک تحیهٔ...



غاذ. [ غاذذ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غذ. ناسور هر جا که باشد و منه یقال بالبعیر غاذ؛ اذا کانت به دبرهٔ فبرأت و هی تندی . (منتهی الارب ). || (اِ) رگ آب چشم که پیوسته روان باشد.(منتهی الارب ). رگی است در چشم که همیشه چرک از آن روان شود و نایستد. || حس . (منتهی الارب ).



غاذان . (اِخ ) موضعی است به شمال اردلان .



غاذهٔ. [ غاذْ ذَ ] (ع اِ) جای از سر کودک که می جنبد. (منتهی الارب ). رماعهٔ الصبی کالغاذ. (اقرب الموارد). جاندانه ٔ کودک . (منتهی الارب ). و در تداول گناباد خراسان شیردان کودک گویند. رجوع به غاذیه شود.



غاذی . (ع ص ) هو غاذی مال ؛ او نگهبان و نیکوکننده ٔ شتران است . (منتهی الارب ). || زخمی که خشک نشود. (از تاج العروس ).



غاذیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غذو. (منتهی الارب ).
- قوه ٔ غاذیهٔ ؛ یکی از سه قوه ٔ نباتیه و آن دودیگر نامیه و مولده است . قوه ای که غذا را تغییر دهدو مشابه غذاخوار کند تا جای آنچه را که بتحلیل رفته است پرسازد. قوتی که غذا را تحلیل کند و جزو بدن سازد. (منتهی الارب ). نام قوتی است که در غذا تصرف کند و آن را مشابه جوهر بدن گرداند و متصل و ملصق به اعضا نماید. (غیاث ). یکی از چهار قوه ٔ طبیعیه ٔ مخدومه است ....



غار. (ع اِ) سوراخ در کوه . (دهار). دره و شکاف کوه . (برهان ) (دستور اللغهٔ). سوراخ کوه . (مهذب الاسماء). سمج که در کوه باشد. شکاف کوه که به خانه مانند باشد. شکاف عمیق در کوه به سوی پستی . سوراخ زمین و یا گود بزرگ که در آن جانور وحشی جای گیرد. سوراخی که جانور صحرائی در آن مأوی کند. مغار. مغارهٔ. (منتهی الارب ). کهف . (دهار). دره . (صحاح الفرس ). گویه . دهار. (برهان ). مغاره که اسم جنس میباشد. (قاموس الاعلام ).شکاف کنده . شکفت . ج ، غیران...



غار. (ع اِ) درخت غار. شجرالغار.رند. مابهشتان . دانیمو. برگ بو. سقلیموس (۱) . ذافنی . لوره (۲) . باهشتان . لادرس . سنگ . امیر اوفوسدونس . دهمست . نباتی خوشبوی . (منتهی الارب ) (بحرالفضائل ). || درختی است بزرگ روغن دار و منه دهن الغار. (منتهی الارب ). درختی است بزرگ کثیرالنفع که پازهر گزیدگی مار است . نام درختی است در بادیه . (مهذب الاسماء). گیاهی باشد که چون بسوزندش بوی خوش کند و تخم آن را حب الغار و درخت شجرالغار خوانند. (برهان ). و برهان...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله