آفتاب

غ

غ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

غ . (حرف ) حرف بیست و دوم است از حروف الفبای فارسی و حرف نوزدهم از الفبای عربی و آخرین از حروف ابجد و در حساب جُمَّل آن را به هزار دارند (۱) و نام آن غین است ، و غین معجمه و غین منقوطه نیز گویند. و آن از حروف مستعلیهٔ و حلق و مجهورهٔ و مصمته و مائیهٔ و قمریهٔ، ونیز از حروف روادف است ، اگرچه در فارسی و عربی مشترک است ولی در فارسی کمتر بکار میرود. صاحب آنندراج آرد: رشیدی گوید این حرف در فارسی کم آمده و از شأن اوست که به جیم تا...



غائب . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غیبت . نهان . ناپدید. نابدید. (منتهی الارب ). پنهان . ناپیدا. (دهار). ناپدیدار. خلاف حاضر. آنکه حاضر نیست . آنکه حضور ندارد.مقابل شاهد و حاضر و رجوع به شاهد در اساس الاقتباس ص 333 شود. || و اسم است آنچه را که پنهان شود. (منتهی الارب ). و غائبک ماغاب عنک . (قطر المحیط).عارج . (منتهی الارب ). ج ، غُیِّب ، غُیّاب ، غَیَب ، غائبون در حالت رفعی و غائبین در حالت نصبی و جری . (دهار) (ال...



غائب باز. [ ءِ ] (نف مرکب ) شطرنج باز کامل که خود از حریف غائب نشسته بواسطه ٔ دیگری مهره به خانه ها دواند و بر حریف مات کند. (غیاث اللغات ). و رجوع به غائبانه شود.



غائبانه . [ ءِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) در حال غیاب . بطور غیاب . بگونه ٔ غیاب .
- ارادت غائبانه به کسی داشتن ؛ او را نادیده به وی ارادت ورزیدن .
- حکم غائبانه ؛ حکم که قاضی دهد با عدم حضور مدعی علیه .
|| بازیی است . مؤلف آنندراج گوید: غایب باز، شطرنج باز کامل که خود از حریف نشسته بواسطه ٔ دیگری مهره به خانه ها دواند و بر حریف مات کند و آن باز...



غائبون . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب در حالت رفعی و رجوع به غائب شود.



غائبین . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ غائب در حالت نصبی و جری . رجوع به غائب شود.



غائر. [ ءِ ] (ع ص ) ماء غائر؛ آبی نهان در زیر زمین . (مهذب الاسماء). مقابل ظاهر. || فروشونده و در نشیب فرورونده . (غیاث اللغات ). به زمین فرورفته . (آنندراج ). || نشیب . (نصاب ) زمین پست . (غیاث اللغات ). گود. دورتک . || رجل غائر الی جبین ؛ مردی که درون شده باشد استخوان ابروی او. (مهذب الاسماء).



غائرهٔ. [ ءِ رَ ] (ع اِ) تأنیث غائر. گرمگاه . (مهذب الاسماء). || نیمروز و میان روز. (منتهی الارب ). القائلهٔ و نصف النهار. (تاج العروس ). || یقال بنی هذاالبیت علی غائرهٔ الشمس ؛ اذا ضرب مستقبلا لمطلعها. و هو مجاز. (تاج العروس ). || (ص ) قروح غائرهٔ؛ ریشهای دورتک . ریشهای گود افتاده (۱) .



غائص . [ ءِ ](ع ص ) نعت فاعلی از غوص . آنکه به دریا فروشود. آنکه به آب فروشود. غوطه زننده . (غیاث اللغات ). || ناگاه بر چیزی آینده . (منتهی الارب ). || فرورونده ٔ در آب برای برآوردن لؤلؤ. || فرورونده ٔ در معانی برای دریافتن دقایق آن ، یقال : هو یغوص علی حقائق العلم و ما احسن غوصه علیها و معنی اخیر مجازی است . ج ، غاصهٔ. غواص . (اقرب الموارد).



غائصهٔ. [ ءِص َ ] (ع ص ) تأنیث غائص . ج . غائصات . غوائص . (اقرب الموارد). || زن که به حرص جماع شوی را از حیض خود آگاه نکند تا او پرهیز کند. (منتهی الارب ).



غائض . [ ءِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از غیض . کم شونده . کاهنده . (از تاج العروس ).



غائط. [ ءِ ] (ع ص ) زمین فراخ نشیب . (مهذب الاسماء). زمین مغاک . زمین هموار. زمین مغاک پست فراخ . (منتهی الارب ). زمین پست . || (اِ) حدث مردم . (مهذب الاسماء). پلیدی . پلیدی آدمی . گوه . گه . نجاست . (بحرالفضائل ).چمین (شاش و بول ). (از برهان ). براز. حدث . عاذر. عاذرهٔ. عذرهٔ. و الغائط کنایهٔ عن العذرهٔ نفسها لانهم کانوا بالغیطان و قیل لانهم کانوا اذا ارادوا ذلک اتوا الغائط و قضوا الحاجهٔ فقیل لکل من قضی حاجته قد اتی الغائط یکنی به العذرهٔ و...



غائظ. [ ءِ ](ع ص ) نعت فاعلی از غیظ. آنکه غیظ آرد :
و سمیت غیاظاً و لست بغائظ
عدواً و لکن الصدیق تغیظ.

حضین بن منذر.



غائکهٔ. [ ءِ ک َ ] (ع ص ) زن گول بی خرد. (منتهی الارب ).



غائل . [ ءِ ] (ع ِا) غائل الحوض ؛ آنچه از حوض دریده باشد. (منتهی الارب ). ما انخرق من الحوض . (قطر المحیط). و رجوع بغائله شود.



غائلهٔ. [ ءِ ل َ ] (ع اِ) تأنیث غائل . || بدی . (منتهی الارب ). ج ، غوائل . (مهذب الاسماء). فساد.شر. عیب . دشواری . سختی . دشمنانگی . فلان قلیل الغائلهٔ؛ ای قلیل الشر. (دهار). || داهیه . بلا. امری منکر. مهلکهٔ. آفت . || کینه ٔ پوشیده . (منتهی الارب ). || طارقه . حادثه . ناگاه گیرنده ، مأخوذ از غول که بالفتح بمعنی ناگاه گرفتن و هلاک کردن و رنج و مشقت است . (از منتخب و صراح و مؤید وکشف و غیر آن ). (غیاث اللغات ). هلاک کننده . (دهار). || غائ...



غائم . [ ءِ ] (ع ص ) یوم غائم ؛ روزی میغناک . (مهذب الاسماء).



غائم شدن . [ ءِ ش ُ دَ] (مص مرکب ) در تداول عوام ، پنهان شدن . قایم شدن .



غائم کردن . [ ءِ ک َ دَ ](مص مرکب ) در تداول عوام ، پنهان کردن . قایم کردن .



غائی . (ع ص نسبی ) منسوب به غایت که بمعنی نهایت چیزی است . (غیاث اللغات ).
- علت غائی (۱) ؛ یکی از علل چهارگانه . رجوع به علت غائی شود.



غائیهٔ. [ ئی ی َ ] (ع ص نسبی ) تأنیث غائی .
- علهٔ غائیه (۱) ؛ علتی که معلول برای آن است و العلهٔ الغائیهٔ عندالمتکلمین مایکون المعلول لاجلها. (تاج العروس ). رجوع به علت غائی شود.



غاب . (ص ) سخن بیهوده و یاوه و هرزه و هذیان . حدیث و سخن بیهوده و لاطائل و ترهات . فضولی بیهوده و یافه . (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی ).
- حدیث غاب ؛ مجازاً مبتذل :
تا کی بری عذاب و کنی ریش را خضاب
تا کی فضول گوئی و آری حدیث غاب ...

رودکی .
مردمان از خرد سخن گویند
تو هوا زی حدیث غاب کنی .

رودکی (از حاشیه ٔ لغت فرس اسدی ).
همانا به...



غاب . (ع اِ) ج ِ غابهٔ. جنگل .بیشه ٔ شیر. (مهذب الاسماء) (دهار). بیشه و نیستان . (برهان ). بیشه ها، خصوصاً بیشه هائی که در آن شیر ماند و این جمع غابهٔ است . (غیاث بنقل از منتخب و صراح ).
- شیر غاب ؛ کنایه از مرد شجاع . لیث الغاب ، یضرب مثلاً للشجاع الذی یهاب منه و هو فی منزله ، و انشد ابوالفتح البستی لنفسه :
و لیس یعدم کناً یستکن به
و منعه بین اهلیه و اصحابه
و من نأی منهم قَلت مه...



غاب . [ غا ب ب ] (ع ص ) شب مانده . از شب پیش مانده . بَیّوت . بیات (گوشت ، نان ). شب بر او گشته . گوشت یا نان یکشبه . (آنندراج ). لحم غاب ؛ گوشتی شب گذشته . (مهذب الاسماء). گوشت شب مانده . گوشت بیات . گوشت شب درگذشته . (بحر الجواهر). گوشت یکشبه ، و کذا خبز غاب . (منتهی الارب ). || نجم ٌ غاب ّ؛ ثابت . (تاج العروس ). || ابل ٌ غاب ّ؛ شتران که به غب (۱) آب خورند. ج ، غَواب ّ. (منتهی الارب ).



غاب . (اِخ ) جایگاهی در یمن . (معجم البلدان ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله