آفتاب

ع

ع

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

عائشهٔ. [ ءِ ش َ ] (اِخ ) بنت اسماعیل پاشابن محمد کاشف تیمور. یکی از شعراء و ادباء و از نوابغ مصر بود و به عربی و ترکی و فارسی شعرمیسرود. به سال 1256 هَ . ق . در قاهره متولد شد و به سال 1320 هَ . ق . درگذشت . او را آثار بسیاری است از جمله دیوان شعر اوست به عربی . (از الاعلام زرکلی ).



عائشهٔ. [ءِ ش َ ] (اِخ ) بنت طلحهٔبن عبیداﷲ. از طایفه ٔ بنی تیم بن مرهٔ است . زنی ادیب ، فصیح و عالم به اخبار و حکایات عرب بود. مادر او ام کلثوم دختر ابوبکر صدیق و خاله ٔ وی عایشه ام المؤمنین است و به خاله ٔ خود سخت شباهت داشت . عائشه روی خود را نمیپوشانید. شوهر او، مصعب ، او را در این باره سرزنش کرد. عائشه گفت خدا مرا صورتی زیبا داده است ، دوست دارم آن را به مردمان بنمایانم و روی خویش را نمیپوشم . بخدا سوگند در من عاری نیست که کسی ب...



عائشهٔ. [ ءِ ش َ ] (اِخ ) بنت محمد عبدالهادی مقدسی . در عصر خود سیده ٔ محدثان دمشق بود و به سال 723 هَ . ق . به دمشق متولد شد و در آنجا نشأت یافت . صحیح بخاری را بر حافظ حجاز خواند و ابن حجر از او روایت کند و کتابهای دیگر را نیز بر او خواند. عائشه در پایان عمر در علم حدیث منفرد گشت . به سال 816 هَ . ق . به دمشق درگذشت . (از الاعلام زرکلی ).



عائشهٔ. [ ءِ ش َ] (اِخ ) بنت یوسف بن احمدبن الناصر الباعونی ، مکنی به ام عبدالوهاب . شاعر بود نسبت او به باعون از قراء عجلون در شرق اردن است . مولد او به دمشق بود، و از علماء آن بلاد لغت و ادب فراگرفت . او راست : بدیعیه که بر آن شرحی نیکو نوشته است ، الفتح الحقی ، الملامح الشریفهٔ فی الاَّثار اللطیفهٔ، در الغائص ، منظومه ٔ رائیه ، الاشارات الخفیهٔ فی المنازل العلیهٔ. (از الاعلام زرکلی ). و رجوع به الموشح ص 18...



عائشه ٔ لب جوی . [ ءِ ش َ ی ِ ل َ ب ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پرنده ای است که آن را به عربی صَعوهٔ میگویند. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء).



عائص . [ ءِ ] (ع ص ) گوسپند که سالها باردار نشود. ج ، عوص . (آنندراج ) (منتهی الارب ). من الشاهٔ التی لم تحمل اعواماً. (اقرب الموارد).



عائض . [ ءِ ] (ع ص ) عوض داده شده و فاعل است به معنی مفعول . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد).



عائط. [ ءِ ] (ع ص ) شتر و زن که بی «عقر» سالها باردار نشود. ج ، عیط و عُیَّط و عوط و عوطَط. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || شتر ماده که گشنی کرده نشود و بار نگیرد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).



عائف . [ءِ ] (ع ص ) فالگوی به مرغان و جز آن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنکه بمرغان کهانت کند. (از اقرب الموارد). || ناپسند دارنده ٔ طعام و شراب و جز آن را. (منتهی الارب ) (آنندراج ). و در حدیث ابن سیرین است : ان شریحا کان عائفا؛ یعنی صادق حدس بود نه آنکه در عیافت کار مردم جاهلیت میکرد. (از تاج العروس ).



عائق . [ ءِ ] (ع ص ) بازدارنده از هر چیزی . || آنکه مردم را از امور بازدارد و بر تأخیر برانگیزد و تأخیر نماید. ج ، عُوَّق . (منتهی الارب ). || اصطلاح فیزیکی ، جسمی را گویند که حرارت یاالکتریسته در آن بخوبی منتشر نشود و جسمی که ماوراءآن قرار گرفته محفوظ از الکتریسته یا حرارت باشد.



عائقهٔ. [ ءِ ق َ ] (ع ص ) مؤنث عائق . ج ، عَوائق . رجوع به عائق شود.



عائل .[ ءِ ] (ع ص ) از عیل . درویش . نیازمند. ج ، عالَهٔ و عُیَّل و عَیلی ̍. (منتهی الارب ) (آنندراج ) :
زنده از تو شاد از تو عائلی
مغتذی بی واسطه بی حائلی .

مولوی .
|| (از عول ) غالب از هر چیزی . || ترازوی مایل . (منتهی الارب ).



عائلهٔ. [ ءِ ل َ ] (ع ص ، اِ) سیرت دشوار. (منتهی الارب ). || (از: عیل ) عائلهٔ الرجل ، اهل بیت او. عَیِّل . در اقرب الموارد آرد: و قیاساًدرست است ولکن برنخوردم بدان . (از اقرب الموارد).



عائلی . [ ءِ ] (حامص ) درویشی . (غیاث اللغات از لطائف ).



عائلی . [ ءِ ] (اِخ ) قریه ای است به یک فرسنگ و نیمی جنوب شیراز. (فارسنامه ٔ ناصری ). رجوع به عایلی شود.



عائم . [ ءِ ] (اِخ ) بتی است . (منتهی الارب ).



عائن . [ ءِ ] (ع ص ) چشم کننده . || (اِ) آب روان . یقال : شرب من عائن ؛ ای من ماء سائل . || ما بها عائن ؛ أی احد. (منتهی الارب ). یعنی هیچکس بدینجا نیست .



عائههٔ. [ ءِ هََ ] (ع اِ) فریاد و خروش . (منتهی الارب ).



عاب . (ع اِ) آهو. عیب . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به عیب شود.



عابث . [ ب ِ ] (ع ص ) بازی کننده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) :
آدمی داند که خانه حادث است
عنکبوتی نی که در وی عابث است .

مولوی .
روی به دفع حوادث و تدارک خطوب روزگار عابث آریم . (جهانگشای جوینی ).



عابد.[ ب ِ ] (ع ص ) پرستنده ٔ خدا و ملتزم به شرائع دین . (از اقرب الموارد). پرستنده . عبادت کننده :
عابدان را پرده این خواهد درید
زاهدان را توبه آن خواهد شکست .

خاقانی .
خدا از عابدان آنها گزیند
که در راه خدا آن را نبیند.

نظامی .
چه گویی در حق فلان عابد که دیگران به طعنه سخنها گفته اند. (گلستان سعدی ).
گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
تا اختیار کردی از آن...



عابد. [ ب ِ ] (اِخ ) کوهی است . (منتهی الارب ). کوهی است در اطراف مصر... (معجم البلدان ).



عابد. [ ب ِ ] (اِخ ) ابن عمربن مخزوم . پدر عبداﷲبن سائب عابدی صحابی و عبداﷲبن مسیب عابدی محدث است . (از منتهی الارب ).



عابد. [ ب ِ ] (اِخ ) بیرمی لاری . از شعرا است . هدایت نویسد: نامش زین العابدین و معروف به شاه زند است . اشعار بطریق عرفا بسیار دارد از آن جمله است :
آستین برمیفشاندم در سماع
دست یار آمد بدستم یللی .

(مجمع الفصحاء ج 1 ص 339).
او راست : روضهٔ المؤمنین . (الذریعه ج 9 ص 662) (صبح گلشن ص



عابد بخاری . [ ب ِ دِ ب ُ ] (اِخ ) راقم . شاعر فارسی زبان و معاصر نصرآبادی است . شعرش در تذکره ٔ نصرآبادی ص 439 آمده است .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله