آفتاب

ظ

ظ

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ظافر. [ ف ِ ] (اِخ ) صلاح الدین عامر الاول ابن طاهر، از بنی طاهر، جانشینان رسولیان یمن . وفات 870 هَ . ق . رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 91 شود.



ظافر. [ ف ِ ] (اِخ ) صلاح الدین عامر الظافر الثانی ، از بنی طاهر، جانشینان رسولیان یمن . وی از 894 تا 923 هَ . ق . حکم راند. در 923 سلسله ٔ بنی طاهر به دست ممالیک و ترکان عثمانی برافتاد. رجوع به طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 91 شود. در قاموس الاعلام ترکی آمده است که : ظافر (ملک ... عمرو) امیر سرزمین یمن بود و در زمان س...



ظافر. [ ف ِ ] (اِخ )(الَ ...) محمدبن اسماعیل قاضی اشبیلیه . رجوع به ابوالقاسم محمد المعتمدعلی اﷲبن ابی عمرو عباد... شود.



ظاقور. [ ظاق ْ وَ ] (اِ) لقلق . لکلک :
گر ندانی ز ظاقور بلبل
بنگرش گاه نغمه و غلغل .

منوچهری (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی ).
این کلمه با ظاء مؤلف و قاف در فارسی عجیب است خاصه که دیگر فرهنگها از آن بیخبرند. در نسخه ای در کمال روشنی به همین صورت نوشته شده . برای معنی لکلک و لقلق ، کلمات فالرغُس و فالرغوس و بلارج هم در فرهنگها ضبط شده ، ولی ظاقور نمیتواند در این بیت تصحیف هیچیک با...



ظالع. [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ظلع. ستور خمیده و لنگ . || مرد مائل از حق و جز آن . || مرد گنهکار و تهمت زده . مذکر و مؤنث در وی یکسان است . || سگ لنگ . || سگی که در شب خواب نکند. || سگ ماده ٔ آزمند نر که سگان درپی او افتاده و نگذارند که خواب کند. سگ گشنخواه .
- امثال :
لاانام حتی ینام ظالع الکلاب ؛ این مثل را درباره ٔ مردی گویند که از امور خود غافل نشود.



ظالعهٔ. [ ل ِ ع َ ] (ع ص ) تأنیث ظالع.



ظالم . [ ل ِ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ظلم . کسی که چیزی را در غیر موضع خود نهد. بیداد. بیدادگر. ستمگر. ستمکار. جافی . جابر. متعدی . مردم آزار. جفاکار. غاشم . غشوم . قاسط. ظلم کننده :
هیچ نیاید که رنج بیند یک روز
ظالم در روزگار خویش و نه غافل .

ناصرخسرو.
با آنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قباد را سعادت ذات ... و قمع ظالمان ... حاصل است ... می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه...



ظالم . [ ل ِ ] (اِخ ) جدّ ابن میاده ابوشرحبیل رماح بن ابرد از شعراء مخضرمی است . رجوع به الموشح مرزبانی ص 108 شود.



ظالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن دُنیر. نام پدر ماریه مادر عبداﷲ و مجاشع و سدوس پسران دارم بن مالک بن حنظله است .



ظالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن سراق یا مراق یا سارق بن ابی صفرهٔ، یا مراق بن صبح کندی بالولاء، مکنی به ابی صفرهٔ. یکی از تابعین که مهالبه به وی منسوبند (۱) . رجوع به تاج العروس ومنتهی الارب (ماده ٔ ص ف ر) و ترجمه ٔ قاموس ترکی شود.



ظالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن محمد رحمه اﷲ. یکی از بزرگان مشایخ . نام او عبداﷲ لیکن [ نام ] خود را ظالم کرده بود، گفتی هرگز از من بندگی حق نیاید پس من ظالم باشم . و وی از اصحاب ابوجعفر حداد بود، و او گفته است : هرکه خواهد که راه وی گشاده شود سه کار را ملازمت باید کرد: آرام گرفتن با ذکر حق و از خلق گریختن و کم خوردن . رجوع به نفحات الانس جامی چ هند ص 40 شود.



ظالم . [ ل ِ ] (اِخ ) ابن مکتوم کلابی انباری ، مکنی به ابوزکریا. ابوالقاسم بن الثلاج حدیث کرد از احمدبن محمدبن مسروق الطوسی و او از ظالم بن مکتوم که وی مردی حداد بوده و در انبار سماع حدیث کرده است . رجوع به تاریخ بغداد چ مصر ج 9 ص 369 شود.



ظالم گداز. [ ل ِ گ ُ ] (نف مرکب ) هلاک کننده ٔ ظالم و ستمکار.



ظالمانه . [ ل ِ ن َ / ن ِ ] (ص نسبی ، ق مرکب ) ستمگرانه . بیدادگرانه .



ظالمهٔ. [ ل ِ م َ ] (ع ص ) تأنیث ظالم .



ظالمهٔ. [ ل ِ م َ ] (اِخ ) نام زنی از هذیل . رجوع به عقدالفرید ج 3 ص 10 و 11 شود.



ظالمون . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ظالم .



ظالمی . [ ل ِ ] (اِخ ) (کوه ...) نام کوهی به فارس . بلوک اسیر و بلوک گله دار در جانب جنوب این کوه و بلوک علامرودشت در جانب شمال آن واقع است .



ظالمین . [ ل ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ظالم .



ظام . (ع اِ) آواز و غوغا. رجوع به ظأب شود.



ظأم . [ ظَءْم ْ ] (ع مص ) با زنی آرمیدن . || باجناغ شدن .دو خواهر را دو مرد خواستن و در نکاح آوردن . || (اِ) شوی خواهر مرد. یِزنه . || باجناق . هم زلف . هم سلف . هم داماد. || سخن هرچه باشد. || غوغا. بانگ . رجوع به ظأب شود.



ظامیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ) نعت فاعلی از ظمی ٔ. شفهٔ ظامیهٔ؛ لبی هواسیده . (مهذب الاسماء)؛ لبی پژمرده .



ظان . [ ظان ن ] (ع ص ) مرد بدگمان . || تهمت نهنده . گمان برنده .



ظانهٔ. [ ظان ْ ن َ ] (ع ص ) تأنیث ِ ظان ّ.



ظاهر. [ هَِ ] (ع ص )نعت فاعلی از ظهور. آشکار. پدیدار. هویدا. معلوم . واضح . روشن . عیان . باهر. مرئی . پدیدآینده . نمودار. بیان کننده . پدید. زمم : این قاضی شغلها و سفارتهای بانام کرده و در هریک از آن مناصحت و دیانت وی ظاهر گشته . (تاریخ بیهقی ). ما آن نصیحت قبول کردیم و خاتمت آن بر این جمله است که ظاهر است . (تاریخ بیهقی ). چون کار مرد از حد بگذشت و خیانتهای بزرگ وی مارا ظاهر گشت فرمودیم تا دست وی از شغل عرض کوتا...



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله