ظرار
ظرار. [ ظِ / ظِرْ را ] (ع اِ) ج ِ ظِر.
ظرار. [ ظِ / ظِرْ را ] (ع اِ) ج ِ ظِر.
ظراف . [ ظِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ظریف .
ظراف . [ ظُ ] (ع ص ) زیرک . دانا. ج ، ظُرفاء.
ظراف . [ ظُرْ را ] (ع ص ) زیرک . ج ، ظُرافون .
ظراف . [ ظَرْ را ](ع ص ) شخصی که به درجه ٔ کمال زیرک و خوش طبع باشد.
ظرافت . [ ظَ ف َ ] (ع اِمص ) زیرکی . تیزدل شدن . زیرک شدن . || ماهر گردیدن . || ظرف . رجوع به ظرف شود. || چابکی . || سبکروحی . || سبکروح شدن . خوش طبعی . مزاح : درویشی به مقامی درآمد که صاحب آن بقعه کریم النفس بود، طایفه ای اهل فضل و بلاغت در صحبت او هریک بذله و لطیفه ای همی گفتند، درویش راه بیابان قطعکرده بود و مانده و چیزی نخورده ، یکی از آن میان به طریق ظرافت گفت ترا هم چیزی بباید گفت . (گلستان ).
ظرافهٔ. [ ظَ ف َ ] (ع اِمص ) رجوع به ظرافت شود.
ظرافت کردن . [ ظَ ف َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تکیﱡس . به تکلف زیرکی نمودن . (منتهی الارب ).
ظرافت نمودن . [ ظَ ف َ ن ُ / ن ِ / ن َ دَ ] (مص مرکب ) تظرف .
ظرافون . [ ظُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ ظُرّاف .
ظران . [ ظُرْ را ] (ع اِ) ج ِ ظُرَر و ظریر.
ظران . [ ] (ع اِ) الماس . صاحب الجماهر گوید: و یظن بعضهم ان الظران هوالألماس و لیس به و انما هو اسم مأخوذ من الظر و هو القطع الذی منه تسمی الظران ظراناً و هو ماءالحدیدالذکر المسقی (؟). رجوع به الجماهر ص 92 و 93 شود.
ظران . [ ظَ ] (اِخ ) موضعی است .
ظرایف . [ ظَ ی ِ ] (ع ص ، اِ) ظَرائِف . ج ِ ظریفه :
به زیورها و گوهرهای شهوار
ظرایفها و دیباهای بسیار.
ظرب . [ ظَ رِ ] (ع اِ) سنگ برآمده ٔ تیزاطراف یا کوه پست گسترده یا کوه خرد و پشته . ج ، ظِراب . || کوه تیزقُلّه در آسمان که نه وادی دارد و نه شکاف و همه ٔ آن سیاه است . || (اِخ ) برکه ای است میان قرعاء و واقصه درراه مکّهٔ. (معجم البلدان ). || نام اسب رسول اکرم صلوات اﷲ علیه . || نام مردی است .
ظرب . [ ظُ رُب ب ] (ع ص ) کوتاه بالای درشت و پرگوشت .
ظرب . [ ظَ رَ ] (ع مص ) چفسیدن . التصاق . ملصق شدن . دوسیدن .
ظرب لبن . [ ظَ رِ ب ُ ل ُ ] (اِخ ) موضعی که در آن یکی از جنگهای عرب بوده است . (معجم البلدان ).
ظرباء. [ ظَ رِ ] (ع اِ) (۱) جانورکی است مانند گربه گنده بوی و گوشتخوار. رجوع به ظربان شود.
ظرباء. [ ظِ ] (ع اِ) ج ِ ظربان .
ظربان . [ ظَرِ ] (ع اِ) جانورکی است بدبوی مانند گربه گوشتخوارو موذی است و برای طعمه به لانه های مرغ و خروس و سایر پرندگان اهلی حمله میکند. مرادف های دیگر ظربان : مفرق النعم . خز. شغاره . (زمخشری ). انگورخوار. (دهار). ج ، ظرابی ّ، ظرابین ، ظِرباء و ظِربی اسم جمع آن است .
- امثال :
فسا بینهم الظربان ؛ از یکدیگر بریدند و پراکنده شدند.
ظربغانهٔ. [ ظَ ب ِ ن َ ] (ع اِ) مار.
ظربی . [ ظِ با ] (ع اِ) اسم جمع ظربان .
ظرر. [ ظُ رَ ] (ع اِ) سنگ تیز. ج ، ظُرّان .
ظرظور. [ ظُ ] (ع اِ) سنگ یا سنگ گرد تیزاطراف . ظِرّ. اظرور. ظُرر. ظررهٔ.