آفتاب

ط

ط

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن علقمهٔبن ابی رافع والد عبدالرحمن . بغوی گفته است وی در کوفه مسکن داشت . ابن مندهٔ گوید در حدیث ابواسحاق او را ذکری است . و حدیثی مرفوع که در آن اختلاف شده از او روایت گردیده است . وی صحابی بوده است . (الاصابهٔ ج 3 ص 282).



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن عمیرهٔ. وی در یکی از ایام معروف عرب «یوم طخفهٔ» اسب قابوس پسر نعمان بن منذر را با تیر بزد و آن راپی کرد. خواست موی پیشانی قابوس را هم بسترد، قابوس گفت ستردن موی پیشانی پادشاهان نه سزاست . طارق دست از این اندیشه بازداشت و ساز سفر او را آماده کرد و بنزد پدرش روانه ساخت . (عقدالفرید چ مصرج 6 ص 87).



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن عوف . مؤلف عقدالفرید نام او را ذیل عنوان (یوم غول الثانی ) یکی از ایام معروف عرب آورده و گوید دو پسر هجیمهٔ در ضمن عده ای از لشکریان ، به قبیله ٔ بنی یربوع فرود آمدند و به زنهار طارق بن عوف درآمدند، با وی بموضعی که آبی معروف به کهنل در آنجا بود، رحل اقامت افکندند. (عقدالفرید چ مصر ج 91).



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن المبارک . عتبی از او نقل کند. رجوع به عقدالفرید چ مصر ج 2 ص 25 شود.



طارق . [ رِ ] (اِخ ) ابن المرقع. تابعی است . (منتهی الارب ). راوی طارق یکی عطاء و دیگری عبداﷲ پسر طارق بود، و در صحبت او نظر است . اخشی ان یکون حدیثه فی موات الارض ُ مرسلاً. (استیعاب ص 213). او از طایقه ٔ بنی کنانهٔ بوده ، و در حدیث میمونهٔ، دختر «کردم »، وی را ذکری است . حدیث میمونهٔ از اخراجات ابوداود و احمد است . میمونهٔ گفت با پدرم در یکی از سفرهای رسول خدا که به مکه میرفت همراه بودم ، آن حضرت را دیدم د...



طارقهٔ. [ رِ ق َ ] (ع ص ، اِ) حادثهٔ. ج ، طوارق . و منه ؛ اعوذ من طوارق اللیل ؛ ای ماینوب من النوائب فی اللیل . (منتهی الارب ). غائلهٔ. آفهٔ. رجوع به هر دو کلمه شود. || سریری است خرد. تخت کوچک . تخت خرد. || قبیله ٔ مرد. اهل و عشیرت مرد. (منتهی الارب ). خویشان و نزدیکان .



طارقچی . [ رِ ] (اِخ ) طایفه ٔ مغول به زبان اهل خراسان . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 166). منظور از زبان خراسان ظاهراً زبان سکنه ٔ صحرای ترکمان و اراضی ترکمان نشین باشد.



طارقیهٔ. [ رِ قی ی َ ] (ع اِ) گردن بندی است . (منتهی الارب ). نوعی از گردن بند. ضرب من القلادهٔ. (تاج العروس ).



طارکیس . (اِ) علک البطم . آن را حبّهٔ الخضراء نیز نامند. طارسیس . رجوع به طارسیس شود.



طارم . [ رَ ] (معرب ، اِ) محجری را گویند که از چوب سازند و اطراف باغ و باغچه بجهت منع از دخول مردم نصب کنند. (برهان ). چوب بست گرد باغ و باغچه .محجری که از چوب سازند و به اطراف باغ نهند تا مانعاز دخول شود. (غیاث اللغات ). نرده . || چوب بندی که از برای انگور و یاسمین و کدوی صراحی کنند و داربست و طارم انگور و داربند هم گویند. این لفظ معرب تارم است و در مصطلحات گفته در حرکت راء طارم اختلاف است ، بعضی مفتوح و بعضی مضموم آرند



طارم . [ رَ ] (اِخ ) یاقوت این کلمه را بدین صورت آورده (طرم ) گوید ناحیه ای است بزرگ در کوههای مشرف بر قزوین طرف بلاد دیلم . آن ناحیه را دیده ام . اراضی و دیه هایی کوهستانی در آن ناحیت یافتم که به اندازه ٔ فرسنگی هم در آن دشت هموار یافت نمیشود. با اینحال زمین این ناحیت گیاهناک و پر آب ودارای دیهای فراوان است . اهالی ، آن ناحیت را در زبان بومی خود «ترم » تلفظ کنند. و شاید پنبه ای که بنرمی موصوف است منسوب به یکی از این دو موضع ب...



طارم . [رَ ] (اِخ ) ناحیه ٔ طارم میانه ٔ مشرق و جنوب فرک . درازی آن از قریه ٔ سرچاهان تا قریه ٔ تاشکت دوازده فرسنگ ، پهنای آن از سه فرسنگ نگذرد، محدود است از جانب مشرق بناحیه ٔ فارغان و از شمال بناحیه ٔ خشن آباد و از سمت مغرب بناحیه ٔ فرک . هوا و آبش بسی گرم و ناگوار، محصولش گندم و جو و شلتوک و پنبه و کنجد، آبش از رودخانه و چشمه و قنات ، نخلستان بسیاری داشته ، اکنون کمتر شده . هر کس از آبهای جاری این ناحیه بیاشامد، به اندک زمانی مستسق...



طارم . [ رَ ] (اِخ ) (... رود) ظاهراً رودیست که از طارم علیا (تابع زنجان ) میگذرد. در حبیب السیر آمده : مرکب همایون پادشاه ربع مسکون از ده ِ سلطانیه به طارم رود و از آنجا بطریق فومن متوجه امیره ٔ دباج شود. (حبیب السیر چ تهران جزو 4 از ج 3 ص 374).



طارم . [ رَ ] (اِخ ) یکی از اجداد ایسن قتلغ از امراء عصر سلطان محمد خدابنده . (ذیل جامع التواریخ حافظ ابرو ص 5).



طارم اخضر. [ رَ م ِ اَ ض َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از آسمان است . (برهان ). آسمان :
نیست جای پرفشانی چار دیوار قفس
مانده ای در تنگنای طارم اخضر چرا؟

صائب .



طارم اعلی . [ رَ م ِ اَ لا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آسمان . فلک . چرخ :
گهی بر طارم اعلی نشینم
گهی در پیش پای خود نبینم .

سعدی (گلستان چ یوسفی ص 90).



طارم چارم . [ رَ م ِ رُ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طارم چهارم . فلک چارم . فلک چهارم .



طارم فیروزه . [ رَ م ِ زَ / زِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) به معنی طارم اخضر است که کنایه از آسمان باشد. (برهان ) :
خرامید بر تخت فیروزه بختی
چو خورشید بر تخت فیروزه طارم .

؟ (از جهانگشای جوینی ).
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست .

حافظ.



طارم نیلگون . [ رَ م ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) به معنی طارم فیروزه است که کنایه از آسمان باشد. (برهان ). رجوع به طارم اخضر و طارم فیروزه شود.



طارمات . [ رَ ] (اِخ ) ناحیه ٔ طارم .



طارمات . [ رَ ] (ع اِ) طارمهٔ. رجوع به طارمهٔ شود.



طارمهٔ. [ رَ م َ ](معرب ، اِ) خانه ٔ از چوب . معرّب تارم . (منتهی الارب ). خانه ٔ چوبین چون قبه . ج ، طارمات . (دستوراللغه ٔ ادیب نطنزی ). بیت من خشب . فارسی معرب ، نقله الجوهری ، و زاد الازهری : کالقبهٔ. (تاج العروس ). خانه ٔ از چوب چون گنبدی . (زمخشری ). || هر بناء گرد. (زمخشری ). || خرگاه . ج ، طوارم . (مهذب الاسماء).



طارمی . [ رَ ] (اِ) (۱) نرده . پکوک . || دست انداز. ستن آوند. رجوع به طارم شود.



طارمی . [ رَ ] (اِخ ) میردوست از شعرای طارم بوده دوازده سال بمجاورت و خدمت روضه ٔ رضویه اشتغال داشته و همایون پادشاه وی را از هواخواهان خویش میشمرده است . این شعر بدو منسوب است :
چاکها کز دست عشقش در گریبان من است
هر طرف راهیست کز جانان سوی جان من است .

(از صبح گلشن ص 260).



طارنت . [ رَ ] (اِخ ) (۱) شهری است در صقلیه . (معجم البلدان ). || شهری بجنوب ایتالیا، در ساحل خلیجی به همین نام که از بحر ایونی در سرزمین اُترانت تشکیل شده ، دارای 72000 تن سکنه است . و رجوع به طارنطا و طارنطینی شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله