آفتاب

ط

ط

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

طاحون هواء. [ ن ِ هََ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) طاحون هوائی .



طاحون هوائی . [ن ِ هََ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) آسیای بادی . آسیائی که با باد گردش کند. آسیائی که باد آن را گرداند.



طاحونهٔ. [ ن َ ] (ع اِ) آسیا. و طاحون نیز آمده . (آنندراج ) (منتهی الارب ) (غیاث از شرح نصاب ). || آس آب (آسیائی که به آب گردد). (مهذب الاسماء). آسیای آبی . رَحی َ. آسیا. ناعور. || دست آس . (دهار). ج ، طواحین .



طاحونهٔ. [ ن َ ] (اِخ ) قریه ای است واقع در نیم فرسنگی میانه ٔ جنوب و مشرق شهر خفر. (فارسنامه ٔ ناصری ).



طاحونهٔ. [ ن َ ] (اِخ ) موضعی است در قسطنطنیهٔ. (معجم البلدان ).



طاحونی . (ص نسبی ) منسوب به طاحون و طاحونه است که به معنی آسیاست . (سمعانی ).



طاحی . (ع ص ) گروه بزرگ . || گسترده . || بالا برآمده . || آنچه پر کند هر چیز را. || درازکشیده . یقال : ضربه ُ ضربهٔ طحا منها؛ ای امتدّ. (منتهی الارب ) (آنندراج ).



طاحی . [ حی ی ] (ص نسبی ) اسم منسوب به بنی طاحیه که از محله های بصره است . (سمعانی ). || منسوب به طاحیهٔبن سودبن حجر که بطنی است از اَزد. (منتهی الارب ). رجوع به طاحیه شود. || (ع ص ) کرکس که در هوا گرد مردار گردد. ج ، طواحی .



طاحیهٔ. [ ی َ ] (ع ص ،اِ) مظلّهُٔ طاحیهٔ؛ سایبان بزرگ . || مطحیهٔ. مطحوهٔ. (منتهی الارب ). رجوع به دو کلمه ٔ اخیر شود.



طاحیهٔ. [ ی َ ] (اِخ ) از آبهای بنی العجلان است در زمین قعاقع، دارای نخل بسیار. (معجم البلدان ).



طاحیهٔ. [ ی َ ] (اِخ ) ابن سودبن حجر. بطنی است از اَزد. طاحی ّ منسوب به وی است . (منتهی الارب ).



طاخ . [ خِن ْ ] (ع ص ) ظُلام طاخ ؛ تاریکی سخت تاریک . سخت تاریک . (منتهی الارب ).



طاخر. [ خ ِ ] (ع ص ، اِ) ابر سیاه . (منتهی الارب ).



طاخک . [ خ َ ] (اِ) نوعی از درخت که آن را طاق گویند. و به عربی علقم (؟) خوانند. بعضی گویند میوه ٔ درخت طاق است . بعضی دیگر گویند ثمره ٔ درختی است که آن را در گرگان زهر زمین گویند، اگر بهائم برگ آن را بخورند بمیرند. (برهان قاطع). در حاشیه ٔ برهان قاطع چاپ هند متذکر شده که : مننسکی بسند فرهنگ شعوری می نویسد که لفظ طاخک بزبان طبرستان به معنی درختی است که بعضی آن را طغک با طاء و غین و طاق نیز گویند و در تحقیق لغت طغک بسند کتاب مذکور...



طاخیهٔ. [ ی َ ] (اِخ ) نام موری که با سلیمان علیه السلام در سخن درآمد. (منتهی الارب ) (آنندراج ).



طاد. (ع ص ) گران از هر چه باشد. || شتر خواهان ماده . (منتهی الارب ). شتر مست . اشتر گشن خواه .



طادران . (اِخ ) محلی است واقع در مغرب دریاچه ٔ وان . (نقشه ٔ بغایری ).



طادیهٔ. [ ی َ ] (ع ص )مقلوب واطدَهٔ، ثابت ِ دیرینه . یقال ، عادَهٔ طادِیهٔ؛ ای ثابته قدیمهٔ. ج ، طیادِی . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



طاذ. (اِخ ) قریه ای است از اصفهان . (معجم البلدان ).



طاذی . (ص نسبی ) منسوب به طاذ که یکی از قُراء اصفهان است . (سمعانی ).



طار. [ طارر ] (ع ص ) غُلام طارّ؛ کودک نوخط. (منتهی الارب ). مرد سبلت دمیده . (مهذب الاسماء).



طار. (اِ) نوعی از ماهی است که در خلیج فارس صید کنند و مأکول اللحم است .



طار. (اِخ ) کوهی است در بطن السلمی از سرزمین یمامه . (معجم البلدان ).



طار. (اِ) داریه زنگی . (دورویه ٔ زنگوله دار) (۱) .



طاراب . (اِخ ) دهی است به بخارا. (منتهی الارب ). و اهالی این قریه نام آن را تاراب با تاء دو نقطه تلفظ میکنند. (معجم البلدان ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله