آفتاب

ط

ط

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

طارنهٔ. [ رِ ن َ ] (اِخ ) محلی است به مصر. (ابن البیطار در شرح کلمه ٔ جثجاث ).



طارنطا. [ رَ ] (اِخ ) طارنت . رجوع به طارنت شود. فیثاغورس حکیم ، از آن پس که قولون ، یکی از ثروتمندان مردم را بر ضد او بشورانید، به طارنطا فرار کرد. (از عیون الانباء ج 1 ص 40).



طارنطینی . [ رَ ] (اِخ ) (۱) طارنت . طارنطا. از بلاد یونان و مسقطالرأس ارخوطس ، یکی از حکماء شاگرد افلاطون . (قفطی ص 24).



طارنوس . (اِخ ) خواندمیر بنقل از روضهٔالصفا گوید: که جان موسوم به طارنوس بوده و اولاد و اعقاب او مادام که اوامر و نواهی الهی را مطیع و منقاد بودند در غایت رفاهیت روزگار میگذرانیدند و چون یک دور ثوابت نزدیک به انتها رسید، و مدّت یک دور ثوابت نزد حکماء اوایل ، سی و ششهزار سال است و ابن الاعلم مدت آن را بیست وپنجهزارودویست سال یافته و محی الدین مغربی که قول او نزد علمای متأخرین حجت است بیست وچهارهزار سال گفته ، آن جماعت تقریباً آغازعصیا...



طارونی . (ص نسبی ، اِ) نوعی ازجامه ٔ ابریشمی . (منتهی الارب ). قسمی خز :
مردم ز علم و فضل شرف یابد
نز سیم و زر و از خز طارونی (۱) .

ناصرخسرو.
و ظاهراً طارونی یا خزّ طارونی ادکن اللون وناعم الملمس بوده است . رجوع به کلمه ٔ خلاف در ابن البیطار شود.
- گنبد طارونی ؛ کنایه از آسمان :
ای گرد گرد گنبد طارونی
یکبارگی بدین عجبی چونی .



طاری . [ ] (ع اِ) درختی است هندی که چون او را زخم کنند آب بسیار از آن تراوش میکند. و از آن خمر و سرکه میسازند و مشهور بشراب طاری است و در افعال و خواص قریب است بشراب مویزی . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). اطواق است و آن خمری است که از آب درختی که به هندی طاری نامند بعمل می آورند و آن را هری گویند و درخت آن به افراط در عظیم آباد و بنگاله هست و در بعضی جاها کمتر است . (فهرست مخزن الادویه ).



طاری ٔ. [ رِءْ ] (ع ص ) آینده . || ناگاه درآینده . (منتهی الارب ). ظاهر شونده بر کسی ناگاه . فرودآینده از جائی . (غیاث اللغات ). ج ، طُرّاء و طُرَاء . (منتهی الارب ). || ناگاه روی داده . عارض و ظاهر شونده : و این آوازه در اطراف گیتی طاری و به اکناف جهان ساری گشت . (جهانگشای جوینی ).



طاری شدن . [ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) آمدن از جائی که ندانند. || آمدن از دور.



طاریهٔ. [ ی َ ] (ع ص ، اِ) (۱) تأنیث طاری . به معنی داهیهٔ است . (منتهی الارب ). داهیه و بلا و آسیب سخت . و رجوع به آفت شود.



طاریقه . [ ق َ ] (ع اِ)وند. (فهرست مخزن الادویه ). دانه ای است شبیه به بیدانجیر که کرچک هندی و باتو و بتازی حَب السلاطین نیز گویند. (فرهنگ ناظم الاطباء). رجوع به کرچک هندی شود. به یونانی تخمی است که آن را به عربی ، حَب الخطائی و حَب السلاطین خوانند و بشیرازی باتو گویند. (برهان ).



طازج . [ زَ ] (معرب ، ص ) تازه . معرب است . (منتهی الارب ). سخن راست و نیکو و پاکیزه . (منتهی الارب ) (قطر المحیط). || خالص از هر چیزی . (منتهی الارب ).



طازجهٔ. [ زَ ج َ ] (اِ) در قرن هفتم هجری برابر گفته ٔ یاقوت اهالی خوارزم درهم راطازجه مینامیده اند و آن بوزن چهار دانگ و نیم بوده .(معجم البلدان ). || درست زر. ج ، طوازج .



طاس . (اِ) در اصل فارسی تاس است ، فارسی زبانان عربی دان به طاء نویسند و رواج گرفت ، از عالم طپیدن و طلا به معنی طشت کلان و گهری . (غیاث اللغات ). و در منتخب نوشته ظرفی که درو آب و شراب خورند و هیچ نگفته که معرب است و در شرح نصاب نوشته که : طاس از لغات مولد است یعنی عربی نیست بلکه از آن گرفته اند. (غیاث اللغات ). ج ، طاسات . (مهذب الاسماء). پنگان . (لغتنامه ٔ اسدی ). فنجان . اجانهٔ. ظرفی که در آن آشامند. ظرف شراب . جام . آوند شراب . (د...



طاس آبگون . [ س ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) به معنی طارم نیلگون است که کنایه از آسمان باشد. (برهان ).



طاس افلاک . [ س ِ اَ ](ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از قبه ٔ آسمان است .



طاس بقچه . [ س ِ ب ُ چ َ / چ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) مجموع اسباب حمام مردی یا زنی .



طاس پرچم . [ س ِ پ َ چ َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) قبه ای که پرچم علم بر آن نصب میشود. (شرح دیوان خاقانی ) :
طاس زرین کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح .

خاقانی .



طاس پلو. [ پ ُ ل َ / لُو ] (اِ مرکب ) قسمی از اقسام پلوها است .



طاس چهل کلید. [ س ِ چ ِ هَِ ک ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طاس چل کلید. طاسی است که بر یکدسته کلیدهای آهنین ادعیه نقش کنند و بر آن طاس نیز ادعیه بنگارند وبرای حصول مرادات ادعیه را خوانده ، آب در طاس انداخته بر سر خود ریزند و بعضی دیگر گویند نوعی است خاص که بر شکلی و وضعی معین سازند. چهل طاس :
در دهن باشد گرم در وصل او چندین زبان
گفتگو از من نمی آید چو طاس چل کلید.

میرزا طاهر وحید.
ز...



طاس زر. [ س ِ زَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از آفتاب عالمتاب است . (برهان ). || در افواه شنیده شده که صحرای شهر دربند به طاس زر موسوم است و مراد از عقرب (در شعر زیر) مردم شرور آنجا میباشند که در زمین زرخیزی مقام دارند. (شرح دیوان خاقانی ) :
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر.

خاقانی .



طاس زرین . [ س ِ زَرْ ری ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب )کنایه از ساغر می . (شرح دیوان خاقانی ) :
طاس زرین کش آفتاب آسا
کآفتاب است طاس پرچم صبح .

خاقانی .



طاس ساعت . [ س ِ ع َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) پیمانه ٔساعت باشد، و آن معروف است . (آنندراج ) :
بنوازیدم بزخمه ، طاعت این است
آرید بناله ام ، شفاعت این است
در هر گریه ام ، پر و تهی گردد چشم
کریال (۱) زنید، طاس ساعت این است .

نظیری نیشابوری .
چیست این طاس ساعت گردان
کاهش زندگانی مردان .

(راحهٔ الصدور ص 121).
رجوع به طاس و...



طاس طاوس . [ ] (اِ) حمای ربع. تب سه یک . تب که یک روز آید و سه روز نیاید.



طاس گدائی . [ س ِ گ ِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کاسه ٔ گدائی که در عرف کشکول گویند. (آنندراج ) :
صحن فلک پر نجوم نیست که بر درگهت
طاس گدائی سپهر درگه دوران شکست .

حسین ثنائی .



طاس لغزنده . [ س ِ ل َ زَ دَ / دِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) طاس که لغزد. جام لغزان . || لانه ٔ موری مورچه خوار :
چو در طاس لغزنده افتاد مور
رهاننده را چاره باید نه زور.

سعدی .
و رجوع به لغزنده شود.



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله