آفتاب

ط

ط

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

طابستان . [ ب ِ ] (معرب ، اِ مرکب ) معرب تابستان . از آلات ارباب کیمیاست .



طابع. [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) اخلاقی که در مردم پیدا وترکیب یافته باشد از مطعم و مشرب و غیر آن که دفعش ناممکن بود. سرشت . || مُهرزن . (منتهی الارب ). (۱) || چاپچی .



طابع. [ ب َ ] (ع اِ) انگشترین . || آنچه بدان بر عطایای مرسوم و مانند آن نشان و علامت کنند. و منه : علیه طابعُ الشهداء؛ ای علامتهم . (منتهی الارب ) (آنندراج ).و کسرالباء لغهُٔ فی الکل . (منتهی الارب ). || انگشتری و هر چه بدان مهر کنند. || آلت داغ که بدان چارپایان صدقات را نشان کنند. (شمس اللغات ). || مهر خرمن . شگل . (مهذب الاسماء).



طابق . [ ب َ ] (معرب ،اِ) معرب تابه است . ج ، طوابق و طوابیق . (منتهی الارب ). تابه . و آن ظرف آهنی است مدور که بر آن نان پزند.(آنندراج ) (غیاث اللغات ). تابه . طاجن . (مهذب الاسماء): و امّا الذی [ ای خیر الذی ] یخبز فی الطابق او یدفن فی الجمر... (ابن البیطار.) (۱) رجوع به طاجن شود. تابه . تاوه . (از ماده ٔ تافتن ). خبز طابق ؛ نان که بر آجر تفته پزند. خشت پخته ٔ کلان . (آنندراج ) (منتهی الارب ). نظامی . (یادداشت مؤلف ). || عضو، هر چه باشد:...



طابق . [ ب َ ](معرب ، اِ) طابقهٔ. تَنباک . تَنباکو. تُتن . توتون .



طابق . [ ب َ ] (اِخ ) نهر طابق . محله ای بوده است در بغداد که اکنون ویران است و در ذکر آن بیاید. (مراصد الاطلاع ).



طابق . [ ب َ ] (اِخ ) موضعی است در عراق عرب . و شهرهای باجسری و شهرابان (در طریق خراسان ) که دختری ابان نام از تخم کسری ساخته . و اعمال طابق و مهرود از توابع آن عمل است و آن اعمال هشتاد پاره دیه است . (نزههٔ القلوب چ لیدن ص 43).



طابق النعل بالنعل . [ ب ِ قُن ْ ن َ ل ِ بِن ْ ن َ ] (ع ق مرکب / جمله ٔ فعلیه ) به معنی مطابق کننده ٔ کفش بر کفش . یعنی قدم نهنده بر قدم پیشروندگان . (غیاث اللغات ) (آنندراج ) (بفتح باء موحدهٔ و فتح قاف و ضم ّ لام در کلمه ٔ نعل اول ) به معنی آنکه مطابق آمد کفش با کفش . و به این معنی در جائی استعمال کنند که این چیز با آن چیز مطابق آید. مگر در بهار دانش وجه اول است که سابق مذکور شد. (غیاث اللغات ) (آنندراج...



طابقهٔ. [ ب َ ق َ ] (معرب ، اِ) تنباک . تنباکو. توتون . تتُن . رجوع به طابق شود.



طابقی . [ ب ِ ] (ع اِ) گویا نام طعامی یا حلوائی بوده از طابق معرب تابه ، یا تابک . و ظاهراً اگر کلمه ٔ طائفی حلوای طائف نباشد در شعر ذیل طابقی است :
و آن زر از تو باز خواهد آنکه تا اکنون ازو
چو غری خوردی همی (۱) و طابقی ّ و لیولنگ .

غمناک (از فرهنگ اسدی ).



طابقیهٔ. [ ب ِ قی ی َ ] (ع ص ) عِمّهٔ طابقیهٔ؛ نوعی از دستار بستن . و آن سربستن باشد بی زیر حَنک . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



طابن . [ ب ِ ] (ع ص ) زیرک . فهیم . (منتهی الارب ) (آنندراج ). || مرد استاد. دریابنده . (مهذب الاسماء).



طابور. (ترکی ، اِ) صف . فوج . کتیبهٔ. (دراری اللامعات ).



طابون . (ع اِ) جای آتش خوابانیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ). جائی که آتش پنهان کنند تا نمیرد. (کنزاللغات ).



طابیهٔ. [ ی َ ] (اِخ ) بنت جزٔبن سعد الریاحی . این زن را در یوم اِراب از ایام عرب ذکری است و در آن روز اسیر شد و پدرش مالی بعنوان سربها داد و او را آزاد ساخت . (عقدالفرید، ج 6 ص 93).



طابیثا. (اِخ ) (به معنی آهو) زنی که خود از شاگردان مسیح بود در یافا و تمامی قوم ، وی را بواسطه ٔ اعمال حسنه اش دوست میداشتند و پس از آنکه سرای فانی را بدرود گفت و او را کفن نمودند بقول پطرس ، خداوند وی را زنده فرمود. (اعمال رسولان 36/9، 40).



طاپوری . (اِخ ) نام طایفه ای بوده است که در ناحیه ٔ شمال شرقی یعنی از کنار رود اَترک تا ساحل رودخانه ٔ آراسپی را برای اقامت و یورت اختیار کرده بودند و نام طبرستان از اسم این طایفه مشتق شده است و در ابتدا طاپورستان می گفته اند یعنی ولایتی که طایفه ٔ طاپور در آن مقیمند. بعد طاپورستان طبرستان شده و در مسکوکات سلاطین مستقل مازندران که تا خلافت بنی عباس بهیچ سلطنتی اطاعت نمیکردند، پادشاه طاپورستان نقش است . (التدوین ).



طاهٔ. [ طَ آ ] (ع اِ) گل و لای . (منتهی الارب ).



طاثر. [ ث ِ ] (ع ص ، اِ) شیر خفته . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رائب . شیر کلچیده . ماست . شیر تیره . (مهذّب الاسماء).



طاجهٔ. [ ج ِ ] (اِخ ) نهری است در اندلس (۱) .



طاجن . [ ج ِ / ج َ ] (معرب ، اِ) تابه که در آن بریان کنند. طیجن ، و هر دو معرّب است . لان ّ الطاءَ والجیم لایجتمعان فی الکلام . (منتهی الارب ) (آنندراج ). تابه ٔ روغن جوشی . (دهار). تابه که چیزی بر آن بریان کنند. (غیاث از شرح نصاب ). فمما اخذوه (ای العرب ) من الفارسیهٔ: الطیجن و الطاجن ُ و اصله طابق . (جمهره ٔ ابن درید به نقل سیوطی در المزهر). و گمان میکنم طاجن و طیجن معرب تیان پارسی باشد و طابق معرّب تابَ...



طاحل . [ ح ِ ] (ع ص ) سپُر زرنگ .
- خمر طاحل ؛ خمر کدر تیره رنگ و کذلک غبار طاحل . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



طاحن . [ ح ِ] (ع ص ) آردکننده . || گاوی که در مرکز خرمن بندند وقت کوفتن خرمن . (منتهی الارب ) (آنندراج ).



طاحنهٔ. [ ح ِ ن َ ] (ع ص ، اِ) دندان آسیا. (دهار). ناجذ (۱) (دندان سپسین همه ). یکی از دندانهای آسیا. ج ،طواحن : دندانی که طاحنه ٔ جسم است و غذاء روح به قوّت آن منهضم میشود، چون مُتآکِل شد و لذّت عیش به الم آن منغص گشت جز قلع و افاتت آن چاره نیست . (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ) یکی از دوازده دندان که پس از ضواحک بود. (السامی فی الاسامی نسخه ٔ خطی ص 156). دندان خاینده . دندان نرم ک...



طاحون . (ع اِ) آسیا. (منتهی الارب ) (آنندراج ). رجوع به طاحونه شود :
بر در یاران تهیدست آمدن
هست بی گندم سوی طاحون شدن .

مولوی .
چون شما را حاجت طاحون نماند
آبرا از جوی اصلی باز راند.

مولوی .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله