آفتاب

ض

ض

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ض . (حرف ) نشانه ٔ حرف پانزدهم است از الفبای عرب و نام آن ضاد است و در حساب جُمّل آن را به هشتصد دارند و در حساب ترتیبی عربی نماینده ٔ عدد پانزده و در فارسی هجده است و آن یکی از دو حرف مختص به عرب است ، یعنی «ض » و «ظ»، و در فارسی این حرف نباشد و آن از حروف هفتگانه ٔ مستعلیهٔ و شجریّهٔ و مصمتهٔ و روادف و مجهورهٔ و مُطبقهٔ و شمسیهٔ و ناریّهٔ و مرفوعهٔ است . و در عربی بدل ص آید مانند: تیضیض ، تیصیص . ومض ، ومص . و همچنین آن را بدل ث آرند:...



ضئال . [ ض ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ضئیل . (منتهی الارب ).



ضئالهٔ. [ ض َ ل َ ] (ع مص ) نزار گردیدن . خرد و باریک گردیدن . (منتهی الارب ). نزار و حقیر شدن . (زوزنی ). خرد و نزار شدن . (تاج المصادر). || ضعیف شدن رأی و عقل . (منتهی الارب ) (تاج المصادر).



ضئب . [ ض ِءْب ْ ] (ع اِ) دابه ای است دریائی . (منتهی الارب ). از دواب البحر است . (فهرست مخزن الادویه ). || دانه ٔ مروارید. (منتهی الارب ).



ضئبل . [ ض ِءْ ب ِ / ض ِءْ ب ُ ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب ).



ضئدهٔ. [ ض َ ءِ دَ ] (اِخ ) ضئیدهٔ. آبی است . (منتهی الارب ).



ضئزی . [ ض ِءْ زا ] (ع ص ) ضیزی ̍. قسمت جائر و ناقص . قسمت ناراست . (منتهی الارب ).



ضئضی ٔ. [ ض ِءْ ض ِءْ ] (ع اِ) ضؤضؤ. ضُؤضْوء. اصل . || کان . || بسیاری نسل و افزونی آن . (منتهی الارب ).



ضئضی ٔ. [ ض ِءْ ] (ع اِ) رجوع به ماده ٔ قبل شود.



ضئط. [ ض َ ءِ ] (ع ص ) آنکه در رفتن هر دو دوش و بازوان را بجنباند. (منتهی الارب ).



ضئنی . [ ض ِءْ نی ی ] (ع اِ) خیک بزرگ از یک پوست که در آن دوغ زنند. (منتهی الارب ).



ضئیدهٔ. [ ض َ دَ] (اِخ ) ضئدهٔ. آبی است . (منتهی الارب ). جایگاهیست .



ضئیل . [ ض َ ] (ع ص ) لاغر و نزار. (منتهی الارب ). نزار. (مهذب الاسماء) (دهار). || حقیر. (منتهی الارب ). خُرد. (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). باریک . (منتهی الارب ). ج ، ضؤلاء، ضئال . (منتهی الارب ). ضئیل نئیل ؛ از اتباع است . (مهذب الاسماء).



ضئیلهٔ. [ ض َ ل َ ] (ع اِ) ملاز. کام . (منتهی الارب ). || مار باریک . (منتهی الارب ) (مهذب الاسماء). تیر مار. مار باریک اندام .



ضئین . [ ض َ ] (ع اِ) ج ِ ضَأن . (منتهی الارب ).



ضائدهٔ. [ ءِ دَ ] (اِخ ) رودباریست . (معجم البلدان ).



ضائر. [ ءِ ] (ع ص ) زیان رساننده . زیان کننده .



ضائرهٔ. [ ءِ رَ ] (ع ص ) تأنیث ضائر. زیان رساننده . گزندرساننده :
مؤمنان از دست باد ضائره
جمله بنشستند اندر دائره .

مولوی .



ضائس . [ ءِ ] (ع ص ) گیاه پژمریده ٔ در خشک شدن درآمده . (منتهی الارب ).



ضائع. [ ءِ ] (ع ص ) رجوع به ضایع شود.



ضائع. [ ءِ ] (اِخ ) ابن الضائع. از نحویان مغرب است .



ضائق . [ ءِ ] (ع ص ) تنگ . رجوع به ضایق شود.



ضائک . [ ءِ ] (ع ص ) ناقه ٔ گرمازده که از سختی گرما پایش برگشته نتواند ران خود رابا پستان خود جمع ساختن . ج ، ضُیّک . (منتهی الارب ).



ضائم . [ ءِ ] (ع ص ) ستمکار. ستمگر. ظالم . (آنندراج ).



ضائن . [ ءِ ] (ع ص ، اِ) ستور پشم دار. || میش نر. (منتهی الارب ) (دهار). خلاف ماعز. || سست فروهشته شکم . || مرد نیکوتن کمخوار. || پشته ٔ سپید پهنا از ریگ . (منتهی الارب ). ج ، ضَأن ، ضَاءَن ، ضئین .



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله