آفتاب

س

س

نمایش ۱ تا 25 از ۲۰۰ مقاله

ساباطی . (اِخ ) عماربن موسی از ساباط مدائن است . و فرقه ٔ عماریه بدو منسوبند. رجوع به خاندان نوبختی ص 260 و کشی ص 164 و 172 و نجاشی ص 206 و مقالات اشعری ص 28 شود.



ساباطی . [ ] (اِخ ) در اصطلاح رجالی اسحاق بن عماربن موسی ، و صباح بن موسی ، و عماربن موسی ، و عمروبن سعید، و قیس بن موسی ، و محمدبن حکیم ،و محمدبن عمرو بعضی دیگر. (ریحانهٔ الادب ج 2 ص 147).



ساباغان . (اِخ ) دهی است از دهستان میان ولایت بخش حومه ٔ شهرستان مشهد، که در25 هزارگزی شمال باختری مشهد، در کنار راه شهر طوس قرار دارد. زمین آن جلگه ای و هوای آن معتدل است و 79تن سکنه دارد که شغل آنان زراعت و مالداری است . از آب رودخانه مشروب میشود و محصول غلات و تریاک دارد. راه آن مالرو است . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).





ساباکی . (اِخ ) (۱) رودخانه ای است در ساحل شرقی افریقا در (کنیا) که در کنار مالیندی (۲) باقیانوس هند میریزد. راه آهن مومباز (۳) به بندر فلورانس (۴) درجنوب ، موازی با این رودخانه کشیده شده است .



سابان . (اِخ ) پادشاهزاده سابان از سرداران دواخان بن براق (از امرای اولوس جغتای ) است و بسال 696 در حمله ٔ دوا به کوسویه و فوشنج همراه او بوده است . و نیز از سرکردگان سپاه امیر نوروز بوده است . رجوع به تاریخنامه ٔ هرات ص 409 و 423 شود.



سابان . (اِخ ) (دیر...) در حلب واقع است و معنی آن دیر جماعت است . حمدان اناری گوید:
دیر عمان و دیرسابان
هجن غرامی و زدن اشجانی .

(تاج العروس ).



سابانسیه . [ سی ی َ ] (اِخ ) فرقه ای ازفرق میان عیسی و محمد علیهما السلام . (ابن الندیم ).



سابانه . [ن َ ] (اِخ ) (۱) رودی است در امریکای مرکزی در تنگه ٔ پاناما و جمهوری کلمبیا که از شمال به جنوب جریان دارد و بخلیج داریان می ریزد. مد دریا در مصب این رودخانه تاسی هزارگز ببالا اثر میکند و در آن حال عرض رودخانه به چهار هزار گز میرسد.



سابتاژ. [ ب ُ ] (فرانسوی ، اِ) (۱) مأخوذ از فرانسه ، ضایع کردن افزار و مصالح کار و غیره بعمد و خرابکاری کارگران و ضایع کردن موادی که به آنها سپرده شده یا مصنوعاتی که میسازند.



سابح . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) شناور. شناگر. مرد شناکننده . (منتهی الارب ) (آنندراج ). آشناگر. آشناور. شناوبر. آب ورز. آب باز. ج ، سابحون ، سُبّاح ، سبحا :
آن سکون سابح اندر آشنا
به ز جهد اعجمی با دست و پا.

(مثنوی ).
|| اسب ، بدان جهت که در رفتار شنا میکند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). || اسب نیک رونده . اسب تندرو. (قطر المحیط).



سابح . [ ب ِ ] (اِخ ) جد برکهٔبن علی بن سابح شروطی محدث است . رجوع به برکهٔ شود.



سابحات . [ ب ِ ] (ع ص ، اِ) ج ِ سابحهٔ. رجوع به سابحهٔ شود. || کشتیها. (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ارواح مؤمنان . (اقرب الموارد). ارواح مؤمنان که به آسانی بیرون کرده شوند. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ارواح المؤمنین تخرج بسهولت . (تاج العروس ). || ستارگان . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || فرشتگان که میان زمین و آسمان تسبیح کنند. (منتهی الارب ) (آنندراج ).



سابرآباد. [ ب ُ ] (اِخ ) شهری است و ظاهراً مخفف سابور است که به آباد اضافه شده است . (معجم البلدان یاقوت ). در مراصد الاطلاع چ تهران . «سابرباد» آمده است .



سابرااو. [ اُ ] (اِخ ) (۱) جزیره ای است در اقیانوس کبیر و در مشرق جزیره ٔ فلوره به طول پنجاه هزارگز و عرض بیست هزار گز که مرکز آن قصبه ٔ آدناره است . و اکثر اهالی آن بتبلیغ پرتغالیهامذهب کاتولیک را پذیرفته اند. (قاموس الاعلام ترکی ).



سابرقان . [ ب ُ ] (معرب ، اِ) معرب شابرقان و شابورقان (شاپورگان ) نوعی آهن خیلی سخت است که بفارسی آن را شابورقان ، و بعربی ذکر، یا، اسطام نامند. و این در مقابل آهن نرم است که بفارسی نرماهن (نرم آهن ) و بعربی انثی نامند. رجوع به دزی ج 1 ص 620 و شابورقان در همین لغت نامه شود.



سابرقانی . [ ب ُ نی ی ] (ص نسبی ) نسبت است به سابرقان (شابرقان ). رجوع به سابرقان شود.



سابرن . [ ب َ ] (اِخ ) (۱) یکی از «مننتر»ها طبق قول «بشن پران ».رجوع به تحقیق ماللهند ابوریحان بیرونی ص 194 شود.



سابروج . [ ب َرْ رو ] (اِخ ) موضعی است بنواحی بغداد. (معجم البلدان ). و در مراصد الاطلاع چ تهران نام نهری است در اعمال راه خراسان (!). (مراصد الاطلاع ).



سابری . [ ب ِ ری ی ] (ع ص نسبی ، اِ) بیاء نسبت نوعی از جامه های تُنک و گرانمایه . (آنندراج ). نوعی از جامه های تنک . (منتهی الارب ). جامه ای است ابریشمی و تنک و باریک و گرانمایه . (شمس اللغات ). جامه ای نازک و نیکو منسوب به سابور موضعی است از فارس . و این نسبت بر غیر قیاس است . جامه ای است باریک و جید. (شرح قاموس ). سابریهٔ. (الانساب سمعانی ). جامه ٔ تنک نیکو. ذوالرمه گوید:
فجأت بنسج العنکبوت کانّه
علی عصویها سابری مشبرق .



سابری . [ ب ِ ری ی ] (ص نسبی ) منسوب است به نوعی از البسه که آن را سابریه نامند. (سمعانی ).



سابری . [ ب ِ ری ی ] (اِخ ) اسماعیل بن سمیع حنفی کوفی فروشنده ٔ سابری مکنی به ابومحمد از مردم کوفه و از محدثان است . (سمعانی ).



سابری . [ ب ِ ] (اِخ ) خررج (؟) بن عثمان سعدی فروشنده ٔ سابری مکنی به ابوالخطاب از محدثان است . (سمعانی ).



سابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن عبدالعزیز عدوی قرشی صاحب السابری . معروف به صاعقه ، از مردم بغداد از محدثان است . (سمعانی ).



سابری . [ ب ِ ] (اِخ ) محمدبن مغیرهٔبن نصر مکنی به ابوعلی . از محدثان است . (سمعانی ).



نمایش ۱ تا ۲۰ از ۲۰۰ مقاله